The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۷۲ مطلب با موضوع «کتاب‌ستان» ثبت شده است

به‌طور معمول برای معرفی کتاب به نقل قول‌هایش بسنده می‌کنم. اما ترجیحم همواره پرداخت بیشتر و نوشتن از برداشت‌های شخصی، ضعف و قوت‌هایی که در اثر یافته‌ام، بوده است. می‌گویند: حسرتِ کارهای نکرده، بیش از کارهایی که انجام داده‌ایم، بر دوش‌مان سنگینی خواهد کرد. پس در این مورد، هر اندازه هم ناشی و ناپخته، اقدام بهتر از تعلل است. 
 
برای شروع، بخشی از مقدمه‌ی مترجم را می‌آورم.
"نام اصلی کتاب پالپ (pulp) است. پالپ به مجلات بی‌ارزشی گفته می‌شود که معمولا روی کاغذ کاهی چاپ می‌شوند. همچنین به معنای مبتذل یا بازاری هم هست. مثلا ترجمه‌ی درست پالپ فیکشن -فیلم کوئنتین تارانتینو- داستان‌های مبتذل است که سلیقه‌ی ایرانی داستان عامه‌پسندش کرده. من هم به پیروی از همین سلیقه یا ملاحظه پالپ را عامه‌پسند ترجمه کردم." 
 
پالپ، انتخاب درستی است. نویسنده می‌داند قرار است چه بنویسد و کدام طیف از مخاطب را نشانه رود. از نقل قول‌های کتاب، به خوانشِ آن رسیدن اشتباه بود. حداقل برای من چنین تجربه‌ای به‌بار آورد. از افق‌های بالادست به سطرها نگاه می‌کنی و کم‌کمک پایین کشیده می‌شوی. کاش می‌شد به سبک سریال‌سازی‌های اخیر، اثری مجزا را به نسخه‌ی اصلی ضمیمه کرد و همه‌چیز را از پسِ خودگویی‌های "نیک بلان" دید و لاغیر. اوج قصه در تنهاییِ دفتر کار، خلوتیِ خانه، بارنشینی‌های مکرر، دیدن آدم‌ها و تفسیر چهره و حس‌شان برایم خلاصه شد. وقت‌هایی که تاکید بر خرفت و خیکی بودنِ بلان، سن و سالی که رو به پایان است و الکلی که همدم‌اش، جهان‌بینی‌اش را مخدوش نکرده بود. یک‌جورِ خوبی یادآور راستین کوهل است؛ شخصیتی واقع‌گرا که می‌داند از دیدگاه فلسفی او را بدبین می‌خوانند. 
با همه‌ی این حرف‌ها، عامه‌پسند را دوست داشتم؟ در پاسخ به کلیتِ کتاب، هیچ مطمئن نیستم. اما نیک بلان... به‌طور قطع از آشنایی با او و حرف‌هایش خوش‌وقتم. بله؛ باید می‌خواندمش. 
 
اغلب بهترین قسمت‌های زندگی اوقاتی بوده‌اند که هیچ کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و درباره‌ی زندگی فکر کرده‌ای. منظورم این است که مثلا می‌فهمی که همه‌چیز بی‌معناست، بعد به این نتیجه می‌رسی که خیلی هم نمی‌تواند بی‌معنا باشد، چون تو می‌دانی که بی‌معناست و همین آگاهیِ تو از بی‌معنا بودن تقریبا معنایی به آن می‌دهد. می‌دانی منظورم چیست؟ بدبینیِ خوش‌بینانه. #کتاب‌ستان 
 
عامه‌پسند - چارلز بوکفسکی - ترجمه‌ی پیمان خاکسار - نشر چشمه 
۲ نظر ۹۷/۰۶/۰۹ | ۱۳:۳۸
بلوط
هیچ‌گاه در پیِ نوشتن نمی‌روم. نوشتن است که به سراغ من می‌آید. چیزی است که از دنیا برون می‌شود و مرا مجروح می‌سازد. نوشتن یعنی خویشتن را مبتلا به هموفیلی یافتن، جاری شدن مرکب از تن به محض نخستین خراشیدگی، گم کردن آن‌چه هستیم برای به‌کف آوردن آن‌چه می‌بینیم... 
تمایل حقیقی من به نوشتن نبود، به خاموش ماندن بود. نشستن بر آستانه‌ی یک در و نگریستن آن‌چه می‌آید، بدون افزودن بر همهمه‌ی عظیم دنیا. این تمایل یک "درخودمانده" است. در زبان فرانسه تفاوت میان دو واژه‌ی درخودمانده (autiste) و هنرمند (artiste) تنها یک حرف است و نه بیشتر. 

برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی‌اندرز رفت، بدون اعتقاد به این‌که آدابی باید رعایت شود و شناخت‌هایی به دست آید. 

نوشتن به‌سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می‌کند و بی‌خبر می‌رود. این حق اوست. این حقِ ابتدایی کسانی است که دوستشان می‌دارم که بی‌هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی‌آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی‌آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان می‌دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و درباره‌ی آن‌چه می‌کنند یا آن‌چه نمی‌کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. عشق جز با آزادی هم‌پا نمی‌شود. آزادی جز با عشق هم‌پا نمی‌شود. #کتاب‌ستان

فرسودگی - کریستین بوبن - ترجمه‌ی پیروز سیار - انتشارات آگه 
۹۷/۰۵/۰۴ | ۱۳:۰۶
بلوط
ژان‌مارک به چیز دیگری می‌اندیشید: مسبب حقیقی و تنها مسبب دوستی چنین است؛ فراهم آوردن آیینه‌ای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشته‌ی خود را ببیند، تصویری که، بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدت‌ها پیش ناپدید شده بود. 
...در آن لحظه، به یگانه مفهوم دوستی، آن‌گونه که امروز به آن عمل می‌شود، پی بردم. انسان، برای آن‌که حافظه‌اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده می‌شود. برای آن‌که من کوچک نگردد، برای آن‌که حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچو گل‌های درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. آنان آیینه‌ی ما هستند، حافظه‌ی ما هستند؛ از آنان هیچ‌چیز خواسته نمی‌شود، مگر آن‌که گاه به گاه این آیینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم. 
...برای جست‌وجوی دوستِ زخمی در میدان نبرد، یا برکشیدن شمشیر برای دفاع از او در برابر دزدان مسلح، موقعیتی پیش نمی‌آید. ما زندگی‌مان را بدون خطری بزرگ، اما همچنین بدون دوستی، می‌گذرانیم. 
...دوستیِ تهی‌شده از محتوای سابقش، امروز مبدل به قرارداد احترام متقابل، و به طور خلاصه، مبدل به قرارداد رعایت ادب شده است. پس، بی‌ادبی است که از دوست چیزی بخواهیم که او را به زحمت اندازد یا برایش ناخوشایند باشد. #کتاب‌ستان

هویت - میلان کوندرا - ترجمه‌ی دکتر پرویز همایون‌پور - نشر قطره
|پیوست: در باب دوستی - دیزالو|
۲ نظر ۹۷/۰۳/۰۸ | ۲۲:۳۸
بلوط
اُوِه هیچ‌وقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه‌ضعف محسوب می‌شود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل‌دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف خونگرم است. اُوه اصلن نمی‌دانست چطور این کار را بکند. شاید این‌جوری تربیتش کرده بودند، شاید آدم‌های هم‌نسلش برای دنیایی آماده نشده بودند که آدم‌ها در آن فقط حرف می‌زنند، ولی عمل کردن دیگر مهم نیست. 

در زندگی هر کس لحظه‌ای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم می‌گیرد می‌خواهد چه کسی باشد. کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد. و وقتی آدم از این موضوع بی‌خبر باشد، اصلن آدم‌ها را هم نخواهد شناخت. #کتاب‌ستان

مردی به نام اُوِه - فردریک بَکمن - ترجمه‌ی فرناز تیمورازف - نشر نون 
۱ نظر ۹۷/۰۳/۰۶ | ۱۳:۰۵
بلوط
از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پانهاده بودی. 

در این دنیای درندشت تنها کسی که می‌توانی به او تکیه کنی، خود توست. 

برخی چیزها هست که هرگز به باد نسیان نمی‌رود، خاطراتی که هرگز نمی‌توان از آن‌ها گریخت. این‌ها مثل محکِ زندگی تا ابد با ما می‌مانند. 

کافکا، در زندگی هرکس یک‌جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیش‌تر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است. 

هرکس درد را به شیوه‌ی خودش حس می‌کند و هرکس زخم‌های خودش را دارد. 

تنگ‌نظرهای عاری از تخیل... مدارا نکردن، نظریه‌های بریده از واقعیت، اصطلاحات توخالی، آرمان‌های عاریتی، نظام‌های انعطاف‌ناپذیر؛ این‌ها چیزهایی هستند که واقعن مایه‌ی هراسم می‌شوند. آنچه راست‌راستی ازش می‌ترسم و بیزارم. البته دانستن اینکه چه چیز درست است و چه چیز نادرست مهم است. خطاهای فردی در داوری را معمولن می‌توان اصلاح کرد. تا وقتی شهامتش را داشته باشی که خطای خودت را بپذیری، می‌توان جبران کرد. اما تنگ‌نظران متعصب که قوه‌ی تخیل ندارند به انگل‌هایی می‌مانند که گله را مبتلا می‌کنند، تغییر شکل می‌دهند و رشد می‌کنند. این‌ها همه‌چیز را به گند می‌کشند و من دوست ندارم همچو کسانی بیایند اینجا. 

می‌شود به من بگویید خاطره چه جوری است؟ 
خاطرات از درون گرمت می‌کنند، اما در عین حال دوپاره‌ات می‌کنند. 
پس چیز خشنی است... #کتاب‌ستان

کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی - ترجمه‌ی مهدی غبرائی - نشر نیلوفر
۹۷/۰۲/۲۹ | ۲۱:۰۲
بلوط
داشتن یک ابرقهرمان حق تمام کودکان هفت‌ساله است. و هر کس نظر دیگری داشته باشد، عقلش درست کار نمی‌کند. 

خاص بودن، بهترین شیوه‌ی متفاوت بودن است. 

اِلسا اعتراف می‌کند: "تغییر خاطرات، یه ابرنیروست." مادربزرگ شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. "اگه آدم نمی‌تونه چیز بدی رو از ذهنش پاک کنه، باید روی اون چیزهای خوبِ زیادی بپاشه." 

السا می‌داند که با بقیه فرق دارد. می‌داند که به همین دلیل هیچ دوستی ندارد. ولی سایر بچه‌ها به خاطر اینکه او متفاوت است، از او متنفر نیستند. در مدرسه تعداد زیادی کودک وجود دارد که با بقیه فرق دارند، در هر کلاس حداقل دو یا سه نفر. فرق او با بقیه این است که عقب‌نشینی نمی‌کند. بچه‌های عادی هم به این دلیل از او متنفرند. وقتی چشم‌شان به بچه‌ای می‌افتد که عادی نیست و عقب‌نشینی هم نمی‌کند، وحشت می‌کنند که مبادا بچه‌های غیرعادی انقلاب راه بیندازند. پس باید السا را ساکت کنند و او را کتک بزنند تا تسلیم شود. تا از اینکه فکر می‌کند یک ابرقهرمان است، دست بردارد. 

السا به یاد این جمله می‌افتد: "بزرگ‌ترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را می‌ستاند، بلکه در این است که می‌تواند بازماندگان را به نقطه‌ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند."... ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا می‌کنند که با گذشت زمان، از شدت غم و درد کاسته می‌شود، ولی این موضوع حقیقت ندارد. غم و درد تغییر نمی‌کند، ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن‌ها را دنبال خودمان بکشانیم، دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم. آن‌وقت غم ما را کاملن زمین‌گیر می‌کند. پس آن‌ها را در یک چمدان بسته‌بندی می‌کنیم و دنبال جایی می‌گردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم. 

"با هیولاها نجنگ، وگرنه خودت هم یکی از اون‌ها می‌شی. وقتی مدت زمانی به یه گودال عمیق نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می‌کنه." السا می‌گوید: "چی دارین می‌گین؟" ولی از اینکه زن مثل یک کودک با او حرف نمی‌زند، خوشش می‌آید. کودکان از این موضوع خیلی خوشحال می‌شوند. زن با درماندگی می‌گوید: "ببخشید، این... یه جمله از نیچه‌ست." و دوباره گردنش را می‌خاراند. "فیلسوف آلمانی بود. شاید هم جمله‌اش رو اشتباه می‌گم، ولی فکر می‌کنم معنیش این باشه که اگه از کسی متنفر باشی که در وجودش تنفر لونه کرده، بعد این احتمال وجود داره که تو هم مثل اون شی." شانه‌های السا از گردنش بالا می‌زنند. "مادربزرگ همیشه می‌گفت، پاتو هیچ‌وقت روی گُه نذار، چون به اطراف می‌پاشه." این اولین‌بار است که السا می‌بیند زن دامن‌مشکی‌پوش با صدای بلند می‌خندد. گرچه امروز شلوار جین به پا دارد. "بله، بله. احتمالن این‌طوری خیلی بهتر بیان می‌شه."

السا شالش را دور تک‌تک انگشتانش می‌پیچد. می‌گوید: "یه شعر قدیمی از یه پیرمرد وجود داره، با این مضمون که اگه تو وجودش چیز دوست‌داشتنی‌ای نداره، می‌تونه تصور کنه که حداقل مورد تنفر دیگران قرار بگیره، مهم اینه که دیده بشه. حالا هر طور که شده." بریت-ماری سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: "دکتر گلاس... قسمتی از یک نمایشنامه است... آدم می‌خواهد دوستش داشته باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می‌خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند." السا به درستی متوجه مفهوم جمله نمی‌شود، با وجود این سرش را تکان می‌دهد. بعد برای برقراری توازن می‌پرسد: "تو چی می‌خوای؟" #کتاب‌ستان

مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متاسف است. فردریک بَکمَن. ترجمه‌ی حسین تهرانی. نشر کتاب کوله‌پشتی
۲ نظر ۹۷/۰۲/۰۹ | ۲۰:۱۵
بلوط
می‌توانیم احساس‌هایمان را تغییر دهیم. این کار به طور مستقیم از راه تصمیم‌گیری یا از راه تفکر به سوی حالتی از مسرتِ پایدار امکان‌پذیر نیست. تنها راه تغییر احساس‌ها شناخت منشأ آن‌ها و بعد تغییر رفتار است. 

کنترل همه چیز از ما ساخته نیست، ولی می‌توانیم بعضی چیزها را کنترل کنیم. اگر ما بخشی از مساله هستیم می‌توانیم بخشی از جواب هم باشیم. این است مبارزه‌ی خلاق بودن و احساسات داشتن و ماندن در وضعیت خوب. 

وقتی دو نفر با هم صحبت می‌کنند، در واقع شش نفر حضور دارند: "والد"، "بالغ" و "کودک" هر یک از آن‌ها. واحد پایه‌ی هر گفتگو یک تبادل رفتار است؛ من کاری می‌کنم یا به تو حرفی می‌زنم و تو هم در مقابل کاری می‌کنی یا حرفی می‌زنی. منظور از تحلیل رفتار متقابل آن است که معلوم شود کدام جنبه از شخصیت من - والد، بالغ، کودک - ایجاد انگیزه کرد و کدام جنبه از تو پاسخ داد. #کتاب‌ستان 

ماندن در وضعیت آخر. امی ب هریس و تامس ای هریس. ترجمه اسماعیل فصیح. نشر نو 
۵ نظر ۹۷/۰۲/۰۵ | ۱۲:۱۴
بلوط
تحلیل رفتار متقابل، به اشخاصی که به‌جای تطبیق با دیگران می‌خواهند تغییر کنند و به‌جای سازش می‌خواهند دگرگونی در درون خود به‌وجود آورند، جواب‌ها و امید تازه‌ای بخشیده است. تحلیل رفتار متقابل، واقع‌بینانه است زیرا افراد را با این واقعیت مواجه می‌سازد که صرف‌نظر از هرآن‌چه در گذشته اتفاق افتاده، او خودش مسئول آن‌چه در آینده اتفاق می‌افتد خواهد بود. علاوه‌براین، اشخاص را قادر به تغییر می‌سازد تا بتوانند در خود یک نوع کنترل و جهت‌یابی شخصی ایجاد کنند، و هم‌چنین به این واقعیت دست یابند که همواره آزادیِ حق انتخاب دارند. 

اگر بشود بین دو نفر پیوندی با صمیمیت، خلاقیت، موفقیت‌آمیز و خالی از ترس برقرار کرد، پس متعاقبن می‌توان این پیوند را بین چهار، شش یا صد نفر، یا بین گروه‌های مردم و ملت‌ها برقرار داشت. مسائل دنیا، و ما این مسائل را هر روز با تیترهای سیاهِ درشت در اخبارِ روزنامه‌ها می‌بینیم، مسائل اشخاص است. اگر اشخاص بتوانند تغییر کنند، دنیا می‌تواند تغییر کند. این امیدی است که در دل می‌پرورانیم. 

مردم همه خود را برای پیش‌بُرد جامعه می‌آرایند... ولی هیچ‌کس پیش نمی‌رود. اِمِرسون

سه چیز مردم را وامی‌دارد که بخواهند تغییر کنند: یکی آن‌که آن‌ها تا حد تحمل خود رنج کشیده‌اند. آن‌قدر سر خود را به همان دیوار سنگی کوبیده‌اند که دیگر می‌گویند بس است، خسته شدم. دیگری، نوعِ کُند ولی تدریجی نومیدی روح است، که همان ملال یا دل‌مردگی از زندگی است. این حالت آدمی است که سال‌ها با احساس "خوب که چی؟" زندگی کرده و سرانجام درون خویش فریاد می‌زند "خوب که چی؟!"... و تغییر می‌خواهد. سومین عامل این است که ناگهان متوجه می‌شوند که تغییر ممکن است؛ درک این‌که امکانات تازه‌ای وجود دارد، آن‌ها را به وجد می‌آورد و می‌خواهند بیشتر درباره‌اش اطلاع یابند و بدین ترتیب اشتیاق‌شان برای تغییر افزایش می‌یابد. #کتاب‌ستان

وضعیت آخر، توماس آ. هریس، ترجمه‌ی اسماعیل فصیح، انتشارات زریاب (روانشناسی عملی)
۳ نظر ۹۷/۰۱/۱۰ | ۲۰:۵۹
بلوط
در، چیز نابکاری است... من بارها درباره‌ی آن فکر کرده‌ام. فقط به احتمال، و بیشتر از آن، با یقین به وجودِ در است که آدم، گرد منطقه‌ی محصوری می‌گردد... اگر پای "در" در میان نبود، دیوارها به خوبی می‌توانستند معنی بن‌بست (یا به عبارت دیگر، "منع" را) به طور کامل برای خود محفوظ بدارند و تا ابد بر سر این معنا بایستند. و باز در این صورت، هر دیوار می‌توانست به طور قاطع یک "یقین منفی" باشد و در برابر آن هر عابری یکسره تکلیف خود را بداند. 

با مشاهده‌ی یک "در" بلافاصله لزوم "دیوارها" احساس می‌شود. آیا با مشاهده‌ی یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می‌کنیم؟ 

من دیوارها را از درها منطقی‌تر می‌یابم و معتقدم که درها امید احمقانه‌ای بیش نیستند؛ اگر باز باشند، خاصیت دیوار را منتفی می‌کنند و اگر بسته، خاصیت خود را. یک دیوار، اگر دری در آن تعبیه نشده باشد، فقط و فقط یک مانع است و بس. اما هیچ‌چیز به قدر دری که قفل سنگینی بر خود آویخته باشد، به موجودیت خود خیانت نکرده است... 

و نکته‌ی دیگر؛ این عدم‌اطمینانی که ما را به بالا بردن دیوارها برمی‌انگیزد... این دیوارهای سرفرازی که در برابر آن به وجود "در" احساس نیاز می‌کنیم... و این درهایی که به خصوص می‌باید مطمئن و مخصوصن دارای قفل‌هایی محکم باشد... گویی زندگی جز در میان درها و دیوارها، جز در میان این کش و واکش، این ضد و نقیض، این بستن و گشودن و باز بستن، ناممکن است. دیوار کشیدن، در تعبیه کردن، و، بستن در! خنده‌آور نیست؟ چرا، خیلی... 

می‌خواهم اعتراف کنم که من، در ابتدای این مقال، نسبت به "در" حق‌ناشناسی کرده‌ام... در این تاریخی که ما آدمیان به وجود می‌آوریم، هیچ‌چیز به اندازه‌ی یک در که بتوان از آن گریخت، دردی از ما دوا نمی‌کند. 

درها لازمند، بله بسیار لازمند. حتا دری که به هیچ دیواری تعبیه نشده باشد. در این دنیای پر از عدم‌اطمینانی که ما زندگی می‌کنیم، درها از هر چیزی، حتا از دیوار چین هم، لازم‌ترند... #کتاب‌ستان

 درها، و... دیوار بزرگ چین! - نوشته‌های کوتاه - احمد شاملو
۹۶/۰۸/۲۲ | ۰۸:۵۱
بلوط
مانترا* این بود: درد اجباری است، رنج کشیدن اختیاری است. قضیه را می‌توان به این صورت مطرح کرد که آدم حین دویدن کم‌کم به فکر می‌افتد که: کار عذاب‌آوری است. دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. در آن صورت، بخش عذاب‌آور آن یک واقعیت اجتناب‌ناپذیر و قطعی است ولی ادامه دادن یا ندادن آن اختیاری است، و به خود دونده بستگی دارد که چه تصمیمی بگیرد. مهم‌ترین وجه ماراتن در همین نکته خلاصه می‌شود. (و حتا زندگی) 

*مجموعه‌ای از کلمات و اوراد که با آهنگ خاصی به دفعات تکرار می‌شوند. به معنی رها شدن است و از دو بخش "مان" و "ترا" تشکیل شده است که "مان" به معنی فکر و "ترا" به معنای آزاد شدن است. 

درک این واقعیت که من باید خودم باشم و نه کسی دیگر، از جمله امتیازات بزرگ برای من محسوب می‌شود. لطمه‌ی روحی، تاوانی است که هر شخص باید بابت استقلال خود بپردازد. #کتاب‌ستان

 از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم - هاروکی موراکامی - ترجمه‌ی مجتبی ویسی - نشر چشمه

+ خوشحالم که طی این همه سال، تحت هر شرایطی، از دویدن دست برنداشته‌ام. دلیل خوشحالی‌ام آن است که رمان‌هایم را دوست دارم. حالا هم سخت مشتاقم که ببینم رمان بعدی چه از کار در خواهد آمد. من نویسنده‌ای هستم با محدودیت‌های خاص خود، آدمی ناکامل با یک زندگی ناکامل و محدود، و اگر هنوز هم چنین حسی به کار خود دارم، پس باید گفت که راه درست را انتخاب کرده‌ام. شاید اغراق باشد که آن را معجزه بخوانم ولی در واقع همان حس را دارم. اگر دویدن‌های روزانه در راه برآوردن خواسته‌ام به من یاری رسانده، پس باید بسیار سپاسگزار آن باشم.
۹۶/۰۸/۱۷ | ۱۳:۵۵
بلوط