The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سوخت ذخیره، برق اضطراری، تانکر آبِ کمکی و... آدم‌ها موقع اختراعِ وسیله‌های جدید، گوشه‌ای از ذهنشون به فکر روز مبادا بوده. یه نقشه‌ی دومی هم طراحی کردن برای وقت‌هایی که دست تو پوست‌گردو می‌مونه و استیصال بر ما مستولی می‌شه! در خصوص بشر، این چراغ هشدار مخزن سوخت یکم پنهون و شیطونه، گاهی علائمش هویداس ولی خب به خیال اینکه با یه چای‌نبات درست می‌شه، جدیش نمی‌گیریم. وقتی که دیگه گیرپاژ کردیم و سرسیلندر سوزوندیم می‌زنیم کنار تا به دادِ خودمون برسیم. برای هرکسی بارها توی زندگیش پیش اومده، می‌آد و خواهد اومد که دست به دامنِ سوخت دخیره‌ی نهانش بشه. یه جاهایی حسابِ راه رو نکردیم، کیلومترهای مانده و طی شده جور در نمی‌آن، باکمونم خالی. موندیم، می‌مونیم یا خواهیم موند گوشه‌ی جاده. از اون‌جاییم که باید خدا بود در این دنیا و چشم امید به غیر نداشت (دیدگاه‌ها متفاوتن البته)، واجبه که اولن یه ذخیره‌ی مازاد برای خودمون تعریف و تعبیه کنیم و دومن ایمان داشته باشیم که خودمون رو رهانیده، می‌رهانیم و خواهیم رهاند از مخمصه (خوددرمانگر بودن و این صحبتا). 
شرایطی هست که بهش می‌گن شوکِ حادثه؛ ظاهرن همه‌چی آرومه، ولی در واقع داغی و حالیت نیست که چه بر شما رفته است. یه شرایط دیگه‌ای هم هست که در اثر توالیِ این شوک‌ها ایجاد می‌شه و بدن سِر می‌شه، احساسات به خنثایی میل می‌کنن و معنا و مفهوم همه‌چیز براتون می‌ره زیر سوال. این دیگه بسی حاده و بغرنج، با این حال بازم می‌گن که فقط مرگ علاج نداره! 
خلاصه که در همه‌ی شرایط، پیش و بطن و پسِ واقعه، مراقب حدِ نهایی‌تون باشین، تا این مسیری که همه داریم می‌ریم، سرانجام داشته باشه. عادت، طاقت، توان... ظرفیت همه‌اش محدوده. #واژه‎بافی 
۹۶/۰۹/۲۸ | ۱۹:۰۷
بلوط
[وقتی جوون بودم، دوس داشتم به زندگیم پایان بدم. حالا بعد سال‌ها که هیچ دلیلی برای ادامه دادن نیست، می‌ترسم از رفتن، چسبیده‌ام به لحظه‌لحظه‌ی این عمر، به هر نفس... نقل قول-دیالوگ]

روزهایی که خسته‌ام از جنگیدن، روزهایی که سپرم را انداخته‌ام و بی‌دفاعم در میانه‌ی حوادث، با همه‌ی اندوه و دل‌زدگی از هرآن‌که و هرچیز، قطره‌ای از روحم، یک روزن از قلبم بیشتر از همیشه چنگ می‌زنند به زندگی. می‌خواهم بند را رها کنم و جزیی از من نمی‌خواهد. محکم‌تر گره می‌زند خودش را، من را به آینده. انگیزه‌ای نیست، خلق می‌کند. روحیه‌ام ویران است و او می‌سازد. درست وقت‌هایی که تن داده‌ام به سقوط، صدای بال‌هایش را می‌شنوم. وهم این صدا، پرواز، بازمی‌داردم از افتادن، نجاتم می‌دهد از پرتگاه. و نیروی زندگی، همین است. نه...؟ #واژه‎بافی 
۹۶/۰۹/۲۷ | ۱۲:۰۲
بلوط
تنگ به آغوشش می‌کشی، گرم بوسیده می‌شوی، و تلاقی دو نگاه...
زود است؛ تاریکْ روشن، کمی سرد. باید ادامه‌ای باشد. در انتظار یک تماس، یک پیام، یک اتصال برای از سر گرفتن، برای دوباره بودن. خورشید تا نیمه بالا آمده، روز سر رسیده و تو بیداری. تقلا می‌کنی و دست می‌اندازی به حافظه، در گریز از فراموشی. و تو، بیداری... #خواب‌نوشت
۹۶/۰۹/۲۴ | ۱۵:۱۱
بلوط
سومین سالی است که از تاریخ اعلام نامزدهای گلدن گلوب تا روز برگزاری اسکار (بین‌الجشنواره)، فیلم‌های منتخب را تماشا کرده و به معرفیِ کوتاهی از آثار خواهم پرداخت - به‌روز رسانی: 38/44 
۴ نظر ۹۶/۰۹/۲۰ | ۲۱:۴۴
بلوط
- many things that are true feel like a cheat...
i don't get it. who's the good guy here?
there is not always a good guy, conor o'malley. nor is there always a bad one. most people are somewhere in between.

- belief is half of all healing. belief in the cure, belief in the future that awaits. your belief is valuable, so you must be careful where you put it, and in whom.

- the eyes. the eyes, that's it. life is always in the eyes. if you get that, you'll be a proper artist. yeah. look. this is how we draw the eyes in. this is where the eyes catch the reflection. then we see the life in the eyes, see that? it's life. آپارات#

 A Monster Calls - 2016 ‧ Drama/Fantasy ‧ 1h 48m - 7.5/10 IMDb 

[Tear Up This Town - Keane]

I wanna hand you my heart and let you carry the load, Nobody tells you anything you need to know, I need a friend but a friend is so hard to find, I need an answer but I’m always one step behind. 

Cause it takes time, Learning to fly.

Do you ever feel like all you want is to go home, To kiss the earth, to weave a way through this storm, Some days I rage like a fire in the wilderness, Some days I only need the darkness and a place to rest.

Oh it takes time, (It takes time) Learning to fly.

Tear up this town, Blinking in the sunlight as the walls come down, This fire will burn, Digging for a truth that just can’t be found, Don’t want your lessons in love, I want to tear it all up.

I need a friend but a friend is so hard to find, I need an answer but I’m always one step behind, Oh it takes time, (It takes time) Yes, it takes time, (It takes time) Learning to fly

Tear up this town, Blinking in the sunlight as the walls come down, This fire will burn, Digging for a truth that just can’t be found, Don’t want your lessons in love, I want to tear it all up. گرامافون#
۹۶/۰۹/۱۷ | ۱۴:۳۶
بلوط
فیلم‌های فرهادی‌طور، پیش از این هم بودن، ولی از درباره‌ی الی به بعد بیشتر جون گرفتن توی سینما. اینکه چند دقیقه‌ی اول همه می‌خندن، موزیک پخش می‌شه و دلا خوشن. اما بعدش توی یک آن همه‌ی کاراکترا به چنان خاک سیاهی می‌شینن که نگو. 
تا یه جایی امیدوارن که درست می‌شه، پس تحمل می‌کنن. کم‌کم می‌فهمن راهی برای برگشت نیست، پس ادامه می‌دن چون فقط می‌خوان برسن به تهش و تموم شه همه‌چیز. برخلاف تصور عام، پایان باز هم نیست. این قصه‌ها آخرشون بی‌حسیه، قهرمان داستان کرخت شده زیر درد. ولی نکته‌اش اینه که بدونی و درک کنی که هیچ‌چیز ثابت نیست. نمی‌گم ممکنه دوباره به اوج خوشبختی برسن، شاید نرسن. موضوع اینه که اون مصیبت اون‌قدر سطح توقع رو از آسایش خیال و امنیت خاطر پایین می‌آره که احتمالن اگه یه روز صبح آسمون کمی صاف باشه و همین که رسیدی سر خیابون تاکسی جلو پات نگه داره، اشک شوق بریزی، چون این حادثه رو به برگشت ورق به روی خوش تعبیر می‌کنی. بعدش منتظری، منتظر اتفاقای خوب. کم‌کمک، زنجیره‌وار، آسه‌آسه یه چیزایی پیش می‌آد. می‌تونی دوباره لبخند بزنی. دوباره امکان قهقهه زدن محتمل می‌شه. تو گذر کردی. حداقل به طور حسی ازون نیمه‌ی فرودِ سینوس گذر کردی. و روزمره و زندگی از تحمل کردن و ادامه دادن، می‌رسه به انتظار و امید. 
یه چرخه‌ی بی‌پایان از سرد و گرم چشیدن‌ها. ولی خب فیزیک ثابت کرده هیچ انقباض و انبساطِ متوالی‌ای بی‌تاوان نیست. تَرَک‌های کوچولو و ریز از عمق تا به سطح، دیواره‌های وجودت رو پر می‌کنه. سر پایی، رو فرمی ولی ترک ورداشتی. فولادِ آب‌دیده؟ گمان نکنم. ما از پوست و گوشت و خونیم و یه روحِ رنجور. یه جایی توی این چرخه، بعد گذشتن از هفت‌خوان، یه تلنگر، یه فوت، از پا درت می‌آره. یه چیزی تو مایه‌های "نعره‌ی هیچ شیری خانه‌ی چوبی مرا خراب نمی‌کند، من از سکوت موریانه‌ها می‌ترسم..." #واژه‎بافی 
۹۶/۰۹/۱۲ | ۲۳:۱۵
بلوط
هربار که می‌بینمش به شوق می‌آم. نوعی سرسختی و جسارت توی وجودش هست که مثل آهن‌ربا منو به سمتش می‌کشونه. خیلی‌ها نمی‌پسندنش، دانشجوهاش از همه بیشتر. منم دانشجوش بودم و با این حال شیفته‌اش شدم. انگار رونوشت از منی بود که می‌خواستم و باید می‌بودم...، نبودم. کلاسش تجربه‌ی متفاوتی بود؛ بدون تحریفْ خودم بودم و برای این بودن، بیشتر هم تلاش می‌کردم. از معدود دفعاتی بود که یه واحد عمومی، برام به مثابه درس‌های تخصصیم اهمیت داشت. ماهرخ برای من یه ایده‌آله، یه الگو. این قدرت رو داره که فقط با نگاه، تو رو به رقابت با خودت برانگیخته کنه، و همه‌ی این‌ها به خاطر باوری هست که در مخاطبش ایجاد می‌کنه. سه پاییز پیش‌تر، می‌خواستم خودمو بهش ثابت کنم، و بهم نشون داد که انگیزه و اشتیاقم بی‌نتیجه نخواهد موند. بارها دیدارمون تازه شد و فشار انگشت‌هاش موقع دست دادن منو بیشتر مطمئن کرد که راه همینه. امروز توی نگاهش توقع بود، توی حرف‌هاش انتظارِ بیش از این؛ بهم گفت: ریتمت رو از دست نده. و این جمله برای من پُر از شرح و بسط‌های فلسفه‌اس. 
خسته نشو بلوط؛ ادامه بده، ادامه بده، ادامه بده... #خاطره‌نوشت
۹۶/۰۹/۱۲ | ۱۶:۱۵
بلوط
"Home" - Michael Buble

Another summer day, Has come and gone away, In Paris and Rome, But I wanna go home.

May be surrounded by, A million people I, Still feel all alone, Just wanna go home, Oh, I miss you, you know. 

And I've been keeping all the letters that I wrote to you, Each one a line or two, "I'm fine baby, how are you?", Well, I would send them but I know that it's just not enough, My words were cold and flat, And you deserve more than that. 

Another aeroplane, Another sunny place, I'm lucky, I know, But I wanna go home, I've got to go home. 

Let me go home, I'm just too far from where you are, I wanna come home. 

And I feel just like I'm living someone else's life, It's like I just stepped outside, When everything was going right, And I know just why you could not, Come along with me, This was not your dream, But you always believed in me. 

Another winter day has come, And gone away, In either Paris or Rome, And I wanna go home, Let me go home. 

And I'm surrounded by, A million people I, Still feel alone, And let me go home,Oh, I miss you, you know. 

Let me go home, I've had my run, Baby, I'm done, I gotta go home, Let me go home, It'll all be all right, I'll be home tonight, I'm coming back home... گرامافون#
۹۶/۰۹/۱۰ | ۲۲:۰۱
بلوط
هیچ‌وقت اجازه نداد شاگرد کلاسش باشم، حتا تو یه مدرسه هم نبودیم...

می‌گفت واسه بچه‌ی اول، آدم همیشه بی‌تجربه‌اس. به همین خاطرم با کوله‌باری از آزمون و خطا، روشِ تعلیمِ تحصیلیِ منو در پیش گرفتن. امیر عادت کرده بود که مامانم موقع مشق نوشتن پیشش بشینه و حتمن ازش درس بپرسه، وگرنه یاد نمی‌گرفت. در نتیجه راه منو چُنان برگزیدن که به حضور هیچ‌کس محتاج نباشم، از کسی سوال نکنم و خودم تکالیفمو به سرانجام برسونم. حتا مدل درس خوندنمم خودجوش فرق داشت؛ امیر با صدای بلند از بَر می‌کرد و من فقط لب می‌زدم موقع خوندن، بی‌صدا. 

قبلنا معلما باید ده سال توی روستا خدمت می‌کردن تا امتیازشون کم‌کم زیاد شه و بتونن توی شهر تدریس کنن، الان دیگه این‌طور نیست، یعنی اجبار و التزامی تو کار نیست. موقعی که امیر ابتدایی بود، مامانم تو روستا درس می‌داد، واسه همین فرصت نمی‌کرد وقت امتحانات باهاش تمرین کنه و به رفع اشکال پسرش برسه. یه سال امتحان نهاییِ ریاضی روستاها شیفت صبح بوده و مال شهر، شیفت بعدازظهر. مامان زنگ می‌زنه خونه و به امیر می‌گه از قسمت مساحت و محیط حتمن سوال میاد، مستطیل رو خوب بخون. تلفن‌چی به مامانم می‌گه: بله دیگه، سوالارو به بچه‌های خودشون می‌رسونن و اون‌وقت طفل معصومای ما... 
جوون، کم‌سابقه، دل‌نازک؛ همه‌ی این فاکتورا باعث ترس و وحشت مامان از این حرف می‌شه و درس عبرتی که دیگه اجازه نده رأفت مادری به خط قرمزهای کارش، خدشه وارد کنه. 

چهار پنج سال بعد... 
شب یلدا بود و همگی خونه‌ی مادربزرگ پدریم جمع بودیم. ساعت یک‌ونیم برگشتیم و من تازه شروع کردم به خوندن امتحان علمیِ فردا؛ ازین آزمون‌های جامع بیهوده‌ی دوران مدرسه. فردا ظهرش موقع ناهار مامان پرسید امتحانت چطور بود؟ گفتم خوب نمی‌شه، خیلی‌هاشو نخونده بودم نتونستم جواب بدم. دارا را رام... مامان گفت همون دیشب سوالا توی کیفم بود ولی بهت ندادم، می‌خواستم خودت بخونی و یادبگیری برای درس و زمانت، برنامه‌ریزی کنی. من مات و مبهوت و حرص‌خورده قاشق توی دستم موند. گفت به دوستات فکر کن، نون و میم، اونا که مامانشون معلم نیست، حق نبود با تقلب نمره‌ات بیشتر بشه و فلان. من همچنان مات و مبهوت و حرص‌خورده منتها قاشق در بشقاب نهاده، موندم. با عصبانیت از رو صندلی بلند شدم و چند قدم سمت اتاق رفتم، بعدش برگشتم و به مامان گفتم برام مهم نیست که سوالا رو داشتی، ولی چرا بهم گفتی؟ من که نمی‌دونستم. دیشب بیدار موندم و امتحانمم خراب شد، برام مهم نیست. چرا حالا بهم گفتی که برگه‌ها توی کیفت بوده، اصلن نباید می‌گفتی.
هنوزم گاهی میون خنده به مامان می‌گم: آخ‌آخ سوالای امتحان علمی یادت هست...؟

اون 12سالْ تحصیل تموم شد، دانشگاهم رفتم و مدرک گرفتم. با این‌حال یه حسرت، یه ای کاش توی دلم مونده...؛ هیچ‌وقت اجازه نداد شاگرد کلاسش باشم، حتا تو یه مدرسه هم نبودیم. #خاطره‌نوشت
۹۶/۰۹/۰۸ | ۱۳:۳۳
بلوط
خیلی وقت‌ها با وجودی که نیازی هم برای عجله کردن وجود ندارد، در هنگام انجام کارها هول هستم. چرا؟ 

زیرا چیز دیگری در حال تجزیه‌ی شماست. در واقع یک نگرانیِ عمیق درونِ وجودتان باعث این عجله کردن می‌شود. یک گرفتگی و سفتیِ درونی که اجازه نمی‌دهد رها و آزاد باشید. 

دفعه‌ی بعد وقتی در حال عجله هستید به موقعیت و موضوع نگاه کنید؛ آیا از جایی فرار می‌کنید؟ سعی دارید از یک موقعیت حذر کنید؟ آیا می‌خواهید از دیدن یک چیز ناراحت‌کننده در درون خود طفره بروید؟ از چیزی نگران هستید که حتی حاضر به اذعان آن نیستید؟ آیا زخم کهنه‌ای را در لابه‌لای برگ‌ها و گل‌ها پنهان می‌کنید...؟

تمام مردمی که در حالِ عجله کردن هستند، یک نگرانی عمیق را در درون خود مخفی می‌کنند. آن‌ها حتی جرأت مواجه شدن با آن را ندارند. اجازه بدهید تا این نگرانی خود را نشان دهد. اجازه دهید تا به سطح برسد و بتوانید آن را ببینید. با آن مواجه شوید تا دچار حیرت شوید. 

به یاد داشته باشید: وقتی با یک مشکل چهره به چهره روبرو می‌شوید، آن مشکل از مقابلتان ناپدید می‌شود. برای درمان یک مشکل در دنیای درون، فقط یک راه وجود دارد؛ باید آن را بشناسید. هیچ راه دیگری هم نیست. مشکل فقط وقتی وجود دارد که شما آن را سرکوب می‌کنید. اگر نگذارید تا در مقابل دیدتان قرار بگیرد، همچنان باقی می‌ماند. مردم روی مشکلات خود را می‌پوشانند و به جای آن دائم در عجله هستند. در این عجله چیزی که اتفاق می‌افتد، سرکوب کردن و مخفی شدن اصلِ داستان است. [دستورات مدیتیشن برای راحتی - ترجمه‌ی رضا صادقی] #نقل قول
۹۶/۰۹/۰۶ | ۰۰:۱۶
بلوط