The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۱۵ مطلب با موضوع «New Era» ثبت شده است

اولین چیزی که بعد از دیدن گالری گوشی آدم‌های دور و بری می‌آید توی ذهنم همین است؛ اینکه چقدر فضای ذخیره‌ی تلفنم، خالی از چهره‌ی من است. 
سال‌هایی بودند که خودم را دوست نداشتم. روزهایی رسیدند که با خویشتنم مهربان شدم. زمانی حاکم شد که ترسیدم از رخ نشان دادن و حالا باز دلم می‌خواهد برگردم به خودم. به همان لبخند و صورت و چشم‌هایی که همیشه مطمئنم می‌شد با زاویه و نور و ژست بهتری ثبت‌شان کرد. سلام من! :)
۰۲/۰۶/۲۴ | ۰۱:۴۶
بلوط
دو جایی که راحت پامو انداختم رو پام و خودم رو قبول داشتم و بهتر می‌دیدم، نتیجه‌ی بهتری هم گرفتم. در مقابل، مصاحبه‌هایی که کج و معذب نشسته بودم و کم می‌دیدم خودم رو، به جایی هم نرسید. انگار واقعا مهمه که اول از همه خودت چه برداشتی از خودت داری و چه چیزی رو منعکس می‌کنی. همین رو بگیر و برس به سِلف لاو و ارزشمندی و فلان...
۰۲/۰۴/۰۱ | ۰۱:۴۸
بلوط

فروردین بود که شین بهم گفت واسه تعهد و رابطه کلی وقت داری؛ ازدواج بعد از 40 سالگی. اول مسافرت‌هاتو برو.

تو یکی از گپ‌وگفت‌هام با ژین توی اردیبهشت، برام تایپ کرد: خیلی بزرگ شدیم بلوط. بهتر بگم؛ خوب بزرگ شدیم. ما فهمیدیم باید برای خودمون چی‌کار کنیم و این خیلی ارزش داره.

تیر ماه نوشت: انقدر قوی هستیم که خبر نداری...

اوایل شهریور بهش گفتم: ببین ژین، حالم با خودم خوبه. توی صلحم.

آبان بود که توی تقویم نوشتم: همه‌چیز برام رفته زیر سوال. حس می‌کنم خودمو گم کردم.

توی آذر واسم بولد شد که "I escape the reality with movies. It’s my drug"

دی ماه اولین قدم‌هامو برای بیرون اومدن از پیله‌ی خودساخته‌ام برداشتم. یه ویراستار بهم گفت: نگارش خوبی داری و ژین یادآور شد که به خودت ببال، لایه‌های آدمی رو درمی‌نوردی توی روان‌شناسی.

بهمن با تصویر دختری که لِی‌لِی کنان از ماشین پیاده شد تا درب پارکینگ رو ببنده و به همدیگه علامت پیروزی و لایک نشون دادیم ثبت شد.

تو یکی دیگه از چت‌های دونفره با ژین، برام نوشت: مشکل اینه که تو فقط از حاشیه‌ی امنت بیرون نمیای.

جواب دادم: می‌ترسم و گاهی حتی نمی‌دونم دقیقا از چی و چرا؟! ولی دارم تلاشمو می‌کنم.

اسفند... تا اینجا که این‌جوری بوده: چقدر خوب حرف می‌زنی دختر. (گاهی به خودم می‌گم من احتمالا همونی‌ام که خوب حرف می‌زنه و کُمِیت اقدام کردنش لَنگه. تاریخ که این‌طور نشون می‌ده.)

 

یه تعداد از کارها رو تیک زدم. یه روتین‌هایی مثل فیلم‌بازی هر سالِ وبلاگ اون‌قدری بدیهی و تضمین‌شده به نظرم می‌اومد که حتی دیگه توی لیست هم نیاورده بودمش ولی زمین جوری به دور خورشید چرخید که اصلا رمقی براش نبود و البته که مواردی هم دست‌نخورده سهم سال بعد شد.


اتفاق جالب، تلخ یا مسخره‌ای که توی گردونه‌ی روزگار هست اینه که تو دو قدم می‌ری جلو، چندتا از ترس‌هات رو پشت سر می‌ذاری، سپر خودت رو پیدا می‌کنی و کمی جون می گیری و بعد، پنج قدم به عقب رونده می‌شی. تا پارسال بهش می‌گفتم جنگ یا بازی زمونه، امسال بهش می‌گم رقص؛ چون کافیه ریتم خودت رو پیدا کنی، اون‌وقته که این نبرد بی‌امانِ پس و پیش رفتن‌ها، می‌شه یک پایکوبیِ موزون.

۰۱/۱۲/۲۴ | ۱۸:۳۷
بلوط
مدت‌هاست که برکتِ کسی را داشتن تا از هر دری با وی سخن گفتن، از زندگی‌ام رخت‌بربسته. مدت‌هاست که آن کسی، خودش را چنان غرق زندگی کرده که دلم نمی‌آید بار بیشتری روی دوشش بگذارم. 
مسخرگی داستان هم اینجاست که ما برای یک زندگی ساده‌ی نرمالِ حداقلی، خودمان را به آب و آتش می‌زنیم و همان دویدن‌های بی‌پایان، زندگی‌مان را در خود می‌بلعند و تمام می‌شویم. یعنی یک روزی، یک جایی به خودت نگاه می‌کنی و می‌بینی هیچ نمانده از تو. فقط هستی بی‌هیچ هستی‌ای...
۰۱/۱۰/۲۷ | ۱۳:۲۱
بلوط

همیشه نگران اینم که نکند طوری بشود که بین دوراهی بمانم. یعنی وقتی بلأخره توش و توانم را جمع می‌کنم تا کاری را شروع کنم یا به سرانجام برسانم، این اضطراب انتخاب به سراغم می‌آید. اینکه نکند یک‌جایی این وسط، باز هم مجبور به تصمیم‌گیری شوم.

از قضا این سه هفته‌ی اخیر همین‌گونه شد؛ X گره خورد به Y. X محقق نشد و Y را پی گرفتم و وقتی Y داشت قطعی می‌شد، گزینه‌ی Z آمد روی کار.

خلاصه که به گمانم گزاره‌ی ترس‌هایت به سراغت خواهند آمد، چیز درستی است. و من این روزها بیشتر از همیشه می‌بینم و می‌فهمم که چقدر ترسیده‌ام و می‌ترسم. که چقدر یاد نگرفته‌ام به خودم مطمئن باشم و از من دریغ شده این خودباوری. که چقدر گاهی کم می‌آورم و چقدر گاهی سرسخت و شجاعم. چقدر آدمی تابع شرایط است و همان آدمی، بذرِ غیرقابل‌پیش‌بینی‌های شگفتی را در خود حمل می‌کند. 

۰۱/۱۰/۱۹ | ۱۳:۴۳
بلوط
برای چندین سال گمان می‌کردم که آدمِ درون‌گرایی‌ام، واسه همین تنهایی رو ترجیح می‌دم. ولی تازه دارم می‌فهمم که این انزوا و تنهایی، یه مکانیزم دفاعی بوده انگار؛ یه حفاظ که پشتش پناه گرفتم چون از همه‌چیز ترسیدم و جرأت تجربه کردن نداشتم. 
حالا می‌فهمم از مکالمه با آدم‌ها انرژی می‌گیرم و توی جمعِ مطلوب بودن رو ترجیح می‌دم. در عین حال قدرت این رو دارم که به آدم‌های نخواستنی نه بگم و برم تو پیله‌ی خودم و شاید به همین بهانه، سال‌ها دور خودم یه پیله تنیدم. پیله‌ای که داره خفه‌ام می‌کنه و حالا نیاز دارم که بشکافمش؛ چون به دختربچه‌ی پرشورِ درونم، یه بزرگسالِ محکم و نترس بدهکارم.
۰۱/۰۹/۲۶ | ۰۱:۵۲
بلوط
مدل ذهنی من، صفر یا صد شکل گرفته؛ یا هیچی یا همه‌چی. وقتی روی پروژه‌ی ایکس کار می‌کنم، فقط روی پروژه‌ی ایکس متمرکزم و باید اونو تموم کنم تا بتونم پروژه‌ی ایگرگ رو استارت بزنم. سر همین قضیه، فرصت‌های خیلی زیادی رو از دست دادم. بیشتر از هرچیز فرصت زندگی کردن رو. 

به آسیب‌های این ساختار ذهنی آگاهم و تا جایی‌که تونستم سعی کردم خودم رو بِکِشم بالا و تغییر ایجاد کنم. ولی یه سری فاکتورهای ثابت توی زندگیمه که از کنترل من خارجه و قدرت مقابله باهاشون رو ندارم. در نتیجه به‌طور مقطعی یا بهشون می‌بازم یا ازشون می‌بَرم. 
چیزی که اغلب بهم ثابت شده، محوریت من توی این قصه است. هربار که خواستم، بلند شدم. هربارم که نخواستم و وا دادم، سقوط کردم. یه‌جورایی تهش فقط خودمم و خودم. 

می‌دونم که این داستان ادامه داره و هنوز تموم نشده؛ چه روایت‌های شخصی‌مون و چه روایت‌های جمعی. هنوز به تهش نرسیدیم. هنوز هر کدوم از ماها یه نقشی برای ایفا کردن توی معادلات چندمجهولی این دنیا داریم. برای همینم هست که مانترای همیشگی زندگی این بوده که جاری باش، ساکت و ساکن نمون، حرکت کن. 
۰۱/۰۹/۲۱ | ۱۵:۰۹
بلوط
همین الآن یه پست خوندم با این اختتامیه که: برای آذر، آخرین ماه پاییز...
و شوکه شدم. 
چون نمی‌دونستم توی آذریم. یعنی می‌دونستم، تقویم جلو روم بوده این چند روز، ولی انگار زمان رو از دست داده باشی و درکی ازش نداشته باشی. 
نمی‌دونم. جا خوردم که مهر و آبان رفت و الآن توی آذریم. اصلا این پاییز کِی شروع شد که حالا رسیده به آذرش؟ 
من هنوز توی شهریور موندم. 
۰۱/۰۹/۰۴ | ۲۳:۵۸
بلوط
به نام خدای رنگین‌کمان: "بارون اومد و یادم داد، تو زورت بیشتره..."
۰۱/۰۸/۲۷ | ۱۶:۰۱
بلوط
صدای فریاد "بچه‌ها کمک...!" هنوز توی گوشم است. 
یک نفر نوشته بود نمی‌دانم چطور این ویدیو را دیدم و هنوز زنده‌ام. با او موافقم. روزی هزاران بار می‌میریم و دوباره سربرمی‌آوریم. روزی هزاران بار، قلب‌مان تکه‌پاره می‌شود و باز سربرمی‌آوریم. چاره‌ای جز این نیست؛ جز دوباره و دوباره و دوباره سربرآوردن، جوانه زدن و روییدن. 
۰۱/۰۸/۰۷ | ۲۰:۵۸
بلوط