The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پانهاده بودی. 

در این دنیای درندشت تنها کسی که می‌توانی به او تکیه کنی، خود توست. 

برخی چیزها هست که هرگز به باد نسیان نمی‌رود، خاطراتی که هرگز نمی‌توان از آن‌ها گریخت. این‌ها مثل محکِ زندگی تا ابد با ما می‌مانند. 

کافکا، در زندگی هرکس یک‌جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیش‌تر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است. 

هرکس درد را به شیوه‌ی خودش حس می‌کند و هرکس زخم‌های خودش را دارد. 

تنگ‌نظرهای عاری از تخیل... مدارا نکردن، نظریه‌های بریده از واقعیت، اصطلاحات توخالی، آرمان‌های عاریتی، نظام‌های انعطاف‌ناپذیر؛ این‌ها چیزهایی هستند که واقعن مایه‌ی هراسم می‌شوند. آنچه راست‌راستی ازش می‌ترسم و بیزارم. البته دانستن اینکه چه چیز درست است و چه چیز نادرست مهم است. خطاهای فردی در داوری را معمولن می‌توان اصلاح کرد. تا وقتی شهامتش را داشته باشی که خطای خودت را بپذیری، می‌توان جبران کرد. اما تنگ‌نظران متعصب که قوه‌ی تخیل ندارند به انگل‌هایی می‌مانند که گله را مبتلا می‌کنند، تغییر شکل می‌دهند و رشد می‌کنند. این‌ها همه‌چیز را به گند می‌کشند و من دوست ندارم همچو کسانی بیایند اینجا. 

می‌شود به من بگویید خاطره چه جوری است؟ 
خاطرات از درون گرمت می‌کنند، اما در عین حال دوپاره‌ات می‌کنند. 
پس چیز خشنی است... #کتاب‌ستان

کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی - ترجمه‌ی مهدی غبرائی - نشر نیلوفر
۹۷/۰۲/۲۹ | ۲۱:۰۲
بلوط
توی روابط زناشویی وقتی حرف از خشونت به میون می‌آد، ما پیش‌فرض یکی رو قربانی تلقی می‌کنیم و دیگری رو ظالم. چیزی که توی این مورد قاعده رو به‌هم زده اینه که کسی که قربانیه در عین حال ظالمم هست. یعنی هر دو طرف مورد خشونت‌های متعدد روحی و روانی و البته فیزیکی از جانب هم قرار گرفته‌ان طوری که نمی‌شه هیچ‌جوره حق و برتری‌ای برای یکی بر دیگری قائل شد. هر دو نفر دارن می‌سوزن و می‌سازن و می‌سوزونن. سوال اینجاست حالا که ما توی جامعه‌ی مردسالار با قوانینِ قضایی ناعادلانه گیر افتادیم و طلاق گرفتنِ زن از مرد سخته و فلان، چرا اون مرد حاضر به طلاق نیست و اونم داره تحمل می‌کنه و ادامه می‌ده. با ذکر این نکته که کوچکترین عشق و علاقه‌ای هم در میون نیست، به هیچ‌وجه طرفین وابستگی و کشش عاطفی به هم ندارن. فقط مصرّن که همین‌جوری باید ادامه داد... 

مازوخیسم یا سادیسم؟ شاید هم توأمان...؟ (به نظرم سادیسم پررنگ‌تره، یعنی طرفین برای آزار دیگری و انتقام، حتا حاضرن که خودشون هم ضربه ببینن و نابود شن) #واژه‎بافی

پ.ن: مغزم از چیزی که باهاش روبه‌رو شدم داشت سوت می‌کشید و نیاز داشتم این پست رو برای خودم هم که شده اینجا بنویسم. کامنت‌های این پست هم بسته‌اس چون اصلن تمایل و کششی برای صحبت و شرح و بسط در این مورد رو ندارم. 
۹۷/۰۲/۲۸ | ۲۳:۵۲
بلوط
روزی می‌رسه که از داوری کردن خسته می‌شی و می‌فهمی این جنگ، جنگِ تو نیست. #واژه‎بافی 
۲ نظر ۹۷/۰۲/۲۵ | ۰۰:۱۳
بلوط
خلاصه: برای بقای یه بندرگاه کوچیک در نیوفاندلند مردم باید پزشک جوانی رو متقاعد کنن که روستای کوچیکشون بهترین جا برای موندن و زندگیه... (لوکیشن: tickle head - newfoundland - canada)

این... هیچ‌جوره نمی‌شه یه معامله‌ی قطعی قلمدادش کرد. 
من نگفتم قطعیه. 
چرا تو گفتی این معامله تموم‌شده‌اس. 
خب، من نیاز دارم که مردم به این باور برسن. 
آره، ولی این یه دروغه. 
درسته، ولی تو این لحظه، دروغ همه‌ی اون چیزیه که داریم؛ تنها امیدمون... 

+ همه‌ی اون چیزی که می‌شه بهش رسید، اون حس و حال خوب بعد از تیتراژ: جایی باید باشه که دلت امن باشه و خوش، کسی باید باشه که دلگرمت کنه و مطمئن. مهمه که زنده بودن رو حس کنی، با پویایی و حرکت. مهمه که شجاع باشی و بتونی با افتخار سرت رو بالا بگیری. خوشبختی واقعی گاهی یعنی خستگی آخر روز از یه کار با شرافت. #آپارات

The Grand Seduction - 2013 ‧ Comedy ‧ 2 hours - IMDb: 7/10
 Polly Moore - The Dardanelles
۱ نظر ۹۷/۰۲/۲۱ | ۱۱:۴۰
بلوط
 Lately - Lera Lynn

Lately I'm not feeling like myself. When I look into the glass, I see someone else. I hardly recognize this face I wear. When I stare into her eyes, I see no one there. Lately I'm not feeling like myself.

Lately I've been losing all my time. All that mattered to me slipped my mind. Every time I hit another town. strangers appear to lock me down. Lately I've been losing all my time. 

The mystery that no one knows. Where does love go when it goes? 

Lately words are missing from now on. Vanished in the haze of love gone wrong. There's no future, there's no past. In the present, nothing lasts. Lately someone's missing from now on. 

The mystery that no one knows. Where does love go when it goes? The mystery that no one knows. Where does love go when it goes? [Songwriters: Seori R. Burnett] گرامافون#
۹۷/۰۲/۱۷ | ۰۱:۰۵
بلوط
قرار این بود که بیام و تنهایی رو از تو بگیرم. خیال می‌کردم بعدش می‌شیم من و تو، علیه دنیا. نه اینکه تنهاییا سهم من شه و تو بری اون‌سر دنیا... #واژه‌بافی
۳ نظر ۹۷/۰۲/۱۲ | ۱۸:۳۸
بلوط
داشتن یک ابرقهرمان حق تمام کودکان هفت‌ساله است. و هر کس نظر دیگری داشته باشد، عقلش درست کار نمی‌کند. 

خاص بودن، بهترین شیوه‌ی متفاوت بودن است. 

اِلسا اعتراف می‌کند: "تغییر خاطرات، یه ابرنیروست." مادربزرگ شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. "اگه آدم نمی‌تونه چیز بدی رو از ذهنش پاک کنه، باید روی اون چیزهای خوبِ زیادی بپاشه." 

السا می‌داند که با بقیه فرق دارد. می‌داند که به همین دلیل هیچ دوستی ندارد. ولی سایر بچه‌ها به خاطر اینکه او متفاوت است، از او متنفر نیستند. در مدرسه تعداد زیادی کودک وجود دارد که با بقیه فرق دارند، در هر کلاس حداقل دو یا سه نفر. فرق او با بقیه این است که عقب‌نشینی نمی‌کند. بچه‌های عادی هم به این دلیل از او متنفرند. وقتی چشم‌شان به بچه‌ای می‌افتد که عادی نیست و عقب‌نشینی هم نمی‌کند، وحشت می‌کنند که مبادا بچه‌های غیرعادی انقلاب راه بیندازند. پس باید السا را ساکت کنند و او را کتک بزنند تا تسلیم شود. تا از اینکه فکر می‌کند یک ابرقهرمان است، دست بردارد. 

السا به یاد این جمله می‌افتد: "بزرگ‌ترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را می‌ستاند، بلکه در این است که می‌تواند بازماندگان را به نقطه‌ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند."... ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا می‌کنند که با گذشت زمان، از شدت غم و درد کاسته می‌شود، ولی این موضوع حقیقت ندارد. غم و درد تغییر نمی‌کند، ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن‌ها را دنبال خودمان بکشانیم، دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم. آن‌وقت غم ما را کاملن زمین‌گیر می‌کند. پس آن‌ها را در یک چمدان بسته‌بندی می‌کنیم و دنبال جایی می‌گردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم. 

"با هیولاها نجنگ، وگرنه خودت هم یکی از اون‌ها می‌شی. وقتی مدت زمانی به یه گودال عمیق نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می‌کنه." السا می‌گوید: "چی دارین می‌گین؟" ولی از اینکه زن مثل یک کودک با او حرف نمی‌زند، خوشش می‌آید. کودکان از این موضوع خیلی خوشحال می‌شوند. زن با درماندگی می‌گوید: "ببخشید، این... یه جمله از نیچه‌ست." و دوباره گردنش را می‌خاراند. "فیلسوف آلمانی بود. شاید هم جمله‌اش رو اشتباه می‌گم، ولی فکر می‌کنم معنیش این باشه که اگه از کسی متنفر باشی که در وجودش تنفر لونه کرده، بعد این احتمال وجود داره که تو هم مثل اون شی." شانه‌های السا از گردنش بالا می‌زنند. "مادربزرگ همیشه می‌گفت، پاتو هیچ‌وقت روی گُه نذار، چون به اطراف می‌پاشه." این اولین‌بار است که السا می‌بیند زن دامن‌مشکی‌پوش با صدای بلند می‌خندد. گرچه امروز شلوار جین به پا دارد. "بله، بله. احتمالن این‌طوری خیلی بهتر بیان می‌شه."

السا شالش را دور تک‌تک انگشتانش می‌پیچد. می‌گوید: "یه شعر قدیمی از یه پیرمرد وجود داره، با این مضمون که اگه تو وجودش چیز دوست‌داشتنی‌ای نداره، می‌تونه تصور کنه که حداقل مورد تنفر دیگران قرار بگیره، مهم اینه که دیده بشه. حالا هر طور که شده." بریت-ماری سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: "دکتر گلاس... قسمتی از یک نمایشنامه است... آدم می‌خواهد دوستش داشته باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می‌خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند." السا به درستی متوجه مفهوم جمله نمی‌شود، با وجود این سرش را تکان می‌دهد. بعد برای برقراری توازن می‌پرسد: "تو چی می‌خوای؟" #کتاب‌ستان

مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متاسف است. فردریک بَکمَن. ترجمه‌ی حسین تهرانی. نشر کتاب کوله‌پشتی
۲ نظر ۹۷/۰۲/۰۹ | ۲۰:۱۵
بلوط
می‌توانیم احساس‌هایمان را تغییر دهیم. این کار به طور مستقیم از راه تصمیم‌گیری یا از راه تفکر به سوی حالتی از مسرتِ پایدار امکان‌پذیر نیست. تنها راه تغییر احساس‌ها شناخت منشأ آن‌ها و بعد تغییر رفتار است. 

کنترل همه چیز از ما ساخته نیست، ولی می‌توانیم بعضی چیزها را کنترل کنیم. اگر ما بخشی از مساله هستیم می‌توانیم بخشی از جواب هم باشیم. این است مبارزه‌ی خلاق بودن و احساسات داشتن و ماندن در وضعیت خوب. 

وقتی دو نفر با هم صحبت می‌کنند، در واقع شش نفر حضور دارند: "والد"، "بالغ" و "کودک" هر یک از آن‌ها. واحد پایه‌ی هر گفتگو یک تبادل رفتار است؛ من کاری می‌کنم یا به تو حرفی می‌زنم و تو هم در مقابل کاری می‌کنی یا حرفی می‌زنی. منظور از تحلیل رفتار متقابل آن است که معلوم شود کدام جنبه از شخصیت من - والد، بالغ، کودک - ایجاد انگیزه کرد و کدام جنبه از تو پاسخ داد. #کتاب‌ستان 

ماندن در وضعیت آخر. امی ب هریس و تامس ای هریس. ترجمه اسماعیل فصیح. نشر نو 
۵ نظر ۹۷/۰۲/۰۵ | ۱۲:۱۴
بلوط
هر وقت برای انجام کاری مُرددم، جسی بهم می‌گه: پای دیگه‌اتم بذار زمین. اگه آدم زیاد تعلل کنه، فرصت از دست می‌ره و زندگی روی یه پا به آخر می‌رسه. پس تا دیر نشده باید قدمی که برداشتی رو کامل کنی و بری جلو. (دیالوگ) #نقل قول
۱ نظر ۹۷/۰۲/۰۴ | ۱۳:۰۲
بلوط