The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

چندین سال پیش از شبکه‌ی دو پخش شد. چندباری هم تکرارش رو دیدم. مدتی قبل که می‌خواستم تو یه کامنت دیالوگی ازش رو نقل کنم، اسم فیلم خاطرم نبود. گوگل کردم و با دیدن عکس‌ها دوباره حس خوبی که از تماشاش گرفته بودم زنده شد. دانلودش کردم و امشب برای سومین‌بار (شایدم چهارمی!) دیدمش. انتخابش کنین، لذت خواهین برد. #آپارات
- Where are you?
- Here.
- What time is it?
- Now.
- What are you?
- This moment...

+ I call myself a Peaceful Warrior... because the battles we fight are on the inside.

Peaceful Warrior - 2006 ‧ Drama/Sport ‧ 2 hours - IMDb: 7.3/10 (inspired by true events) - [دانلود]
۹۷/۰۴/۳۱ | ۰۱:۱۳
بلوط
وقتی به آخر خطِ زندگیت نزدیک می‌شی و فکر می‌کنی دیگه چیزی واسه باختن نداری، به خودت اجازه می‌دی خیلی از مرزها رو جابه‌جا کنی تا توی فرصت باقی‌مونده اون‌چه که می‌خواستی و نشده رو بسازی. ممکنه اصول اخلاقیت رو عوض کنی، شرافت و وفاداری تعریف متفاوتی برات پیدا کنن و همه‌ی این باید و نبایدها رنگ می‌بازن چون دیگه نمی‌تونی قانون بازی رو بپذیری، چون بیرون شدن از دایره‌ی زندگی اون‌قدری سخت و غیرمنتظره بوده که حالا به خودت حق می‌دی برای تحقق اهداف و خواسته‌هات فقط خویشتن و نیازهات رو ببینی و مرکز دنیای خودت بشی. و همیشه گفتن از آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره باید ترسید. 
تو منتظر مرگی و آینده‌ی کوتاهت رو بر همین باور طرح می‌ریزی، خیلی چیزها رو فدا می‌کنی چون زمان دشمن توست و باید بهش غلبه کرد. و این وسط یه خبر خوشِ غیرمنتظره بهت می‌رسه، امید به زندگی‌ای کمی طولانی‌تر. قاعدتن باید خوشحال بود از این مژده اما نه وقتی پل‌های زیادی رو خراب کردی با این باور که وقت کمه و توجیهت برای به خطا رفتن و اشتباه‌های مکرر سایه‌ی مرگ و نیستی روی زندگیت بوده. (برداشت) #واژه‌بافی #آپارات

Breaking Bad (Season 2) - American drama series - IMDb: 9.5/10
۳ نظر ۹۷/۰۴/۲۴ | ۱۲:۳۲
بلوط
وقتی به آغوش جامعه و روابطِ بیش از پیش می‌گروی، برگشت به روزهای تنهایی و انزوا و سکوت سخت می‌شه. واسه همینه که می‌گن از دست دادن چیزی که تجربه‌اش کردی، دشوارتر از نداشتنش از همون ابتداست. #واژه‎بافی 
۴ نظر ۹۷/۰۴/۲۳ | ۲۱:۴۷
بلوط
دیشب منتظر بودم کارت عروسیش رو برام بیاره. ازم خواست دنبال موزیک بی‌کلام واسه لحظه‌ی ورودشون باشم. فایل درخواستی آماده‌اس، و به این فکر می‌کنم که بهتره اصلن فکر نکرد...! تهش آرزوهای خوب می‌مونه و امید به سعادت. #خاطره‌نوشت

+ حُسن تصادف: یعنی روز عروسیش تفأل بزنی به حافظ و غزلی که برات می‌آد، مطلعش، شعر روی کارت دعوتش باشه... (97/4/22) 
+ رفتیم، برگشتیم، تمام. (فقط لحظه‌ی معرفی دوستای عروس، اوووه) 
۲ نظر ۹۷/۰۴/۲۰ | ۱۵:۴۰
بلوط
رسیدم ترمینال. پسرک دست‌فروش مرامش بالاتر از راننده‌تاکسیِ موسپید بود. دو ایستگاه قبلِ پیاده شدن، به "ژا" پیام دادم. زیر سایه‌ی درختای چندده‌ساله راه رفتیم. از بچگی تهران واسه من با درختای بلند و قدیمیش رنگ می‌گرفت. ناهار دعوت بودیم. سه مسیر تاکسی عوض کردیم و رسیدیم سربالاییِ خونه‌شون. شنیدم که شراکت و پول، می‌تونه گند بزنه به رفاقتی 15ساله. "نی" حالش گرفته بود. عصر رفتیم مرکز خرید. پاساژ اولی زد تو ذوقمون ولی دومی جبران کرد. مامان پیام داده بود می‌خوام باهات حرف بزنم، وقت داری؟ زنگ زدم بهش. فروشنده گفت کجایی تو؟ "ژا" بین رنگا مردد مونده و "نی" تنها کمکش این بود که گوشیشو بالا بگیره و بگه: واتز دِ سانگ؟ هر سه‌مون راضی بودیم و فهمیدیم سلیقه‌هامون نزدیکه، البت نه تو همه‌ی موارد. قرار نبود بمونیم اما زمان از دستمون دررفته بود و نمی‌رسیدیم به قطار آخر. گفت خدا کنه اصرار کنن و خندید. شام رفتیم بیرون و شبم موندیم. می‌گفت زیر پل عابر که منتظر بودیم بیان دنبالمون، حس بی‌خانمانا رو داشتم. نصف مشکل بابت تعارفی و مقید بودن من بود. تا نزدیکای 3صبح حرف زدیم، "مشتت رو باز کن" شد سوژه‌ی خنده‌هامون. صبح رفتیم پیِ کارای "نی". خیاطی یافت شد و بعدشم سفارش مشتریشو پست کرد. زنگ زدم بابت تشکر و عذر زحمت که ما دیگه می‌ریم و فلان، نشد. گفت چه خوش‌بینی که فکر کردی می‌تونی حریف مامان بشی. طنزِ تهدید به رفتن شده بود و هم‌چنان موندن. بلاخره وداع کردیم و عصرگاهِ خودمون آغاز شد. کوله به دوش تو اوج گرما رگال به رگال مغازه‌ها رو گشتیم تا "ژا" یه مانتو بگیره. "پو" از صبح اومده بود تهران و قرار بود با اون بریم کرج. خسته و لِه رسیدیم و درود فرستادیم به مخترع دوش و آخ از جریان آب خنک رو تن. "الف" شام درست کرده بود و ساعت 1:30 تازه پلو می‌کشیدن و بفرما بفرما. گفت باز دوباره صبح بالا سرم نشینیا، بگیر بخواب. نشستم. منتظر قطار تندرو موندیم. نوبت کیف و کفش من بود. زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد انتخاب کردم و رفتیم طرفای بازار. چند هفته پیش گفته بود می‌خوام اون‌قدری خرید کنم که بمیرم. من اجراش کردم. آب‌طالبی شد تریاک‌مون. "پو" گفت شرط بسته بودیم تا سه‌ی ظهر برمی‌گردین، ساعت 9شبه، مرسی به استقامتتون. دیگه نیاز نبود ما رو برسونن یا بیان دنبالمون. استقلال در تمام وجوه. پارک نزدیک خوابگاهشون منتظر موندم تا "ژا" به استادش سر بزنه. بعدش رفتیم بالاتر، شیب ورای 45درجه. یه پیاده‌روی تا دانشگاه علوم دارویی و جواب نگرفتن از امور اداری. گفت بریم تجریش ایده بگیریم، طبقه‌ی آخر قائم تابلوها رو ببینیم و ارگ هم اوف. تنها ایده‌ی من این بود که چطور بولیز 68تومنی این‌جا با شلوارش شده 425تومن. خیلی کارا داشتیم واسه انجام دادن ولی جون نه. چمدونش خوابگاه بود و قرار بود با هم برگردیم. گفتم بقیه‌اش کنسل، من نفس می‌کشم کمرم درد می‌گیره و پاهامم دیگه حس نمی‌کنم. این سری مرام یه راننده شخصی حالمون رو جا آورد. و باز هم ایمان آوردیم به معجزه‌ی آب. واسه‌شون فیلم زد رو فلش و من مشاوره دادم چی خوبه چی بد. دوستایی که می‌گفت رو دیده بودم؛ یکی که هم‌اسم منه و اون یکی فیلم‌باز قهار. دومی بیشتر به دلم نشست. گردش‌های فرهنگی هنری‌مون موکول شد به بعد. با جمله‌ی "یعنی دلت می‌آد نری انقلاب؟" حسابی دل منو سوزوند. این‌بار عروسیِ "سین" بهانه‌ی خرید کردن شده بود. گفتم تنهایی سفر کردن تازه واسه من شروع شده و ماجراجویی‌هامون بمونه برای تجربه‌های آتی. یکشنبه ساعت 7صبح بلیت رفت و پنجشنبه ساعت 1:30ظهر بلیت برگشت تو دستم بود. چندین جمله‌ی قصار ساختیم و سوژه‌ها ذخیره شد، خاطره شد. در نهایت به قول "ژا" و نقل از من "هر کلامی به هر دهانی نمی‌نشیند. میمِ مالکیت خرج لفظ‌های دلبرانه کردن، هنر است..." خوب بود. #خاطره‌نوشت
۲ نظر ۹۷/۰۴/۱۵ | ۱۵:۰۷
بلوط
یکی از ذکور طبقه‌های بالایی باید آدم جالبی باشه. تصورش می‌کنم وقتی وسترن‌طور وارد دستشوییِ خونه‌اش می‌شه؛ ادکلن رو روی نبضش اسپری می‌کنه، یه نخ سیگار می‌ذاره گوشه‌ی لبش و کبریت می‌کشه. پک می‌زنه به اون لعنتی و از پشت دود، به چشمای خودش تو آینه خیره می‌شه. شایدم برعکس، اول سیگارشو دود می‌کنه و بعد ادکلن می‌زنه. ولی می‌دونم که به تصویر خودش تو آینه خیره می‌شه. باید که بشه... #واژه‎بافی 
۵ نظر ۹۷/۰۴/۰۶ | ۱۸:۰۶
بلوط