The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

The Office - 2005 ‧ Comedy - S03

• سکوت؛ قدرت درون‌گراها، سوزان کین، ترجمه‌ی درسا عظیمی، نشر البرز 
• در غرب خبری نیست، اریش ماریا رمارک، ترجمه‌ی سیروس تاجبخش، نشر فرانکلین 
• افسانه‌ی سیزیف، آلبر کامو، ترجمه‌ی علی صدوقی، نشر دنیای نو 
• بازگشت، اریش ماریا رمارک، ترجمه‌ی جمشید صادق‌پور، نشر فرانکلین 

12 مقاله‌ی ترجمان 
۹۹/۰۲/۳۱ | ۲۳:۰۹
بلوط
به انتظار طوفانی بودم که نجاتم دهد و همراه خود ببرد. آن‌چه را که انتظار داشتم، به نرمی و ملایمت، حتی بدون اطلاع من، فرارسیده بود. کنارم بود. در لحظه‌ای که مایوس شده بودم و تصور می‌کردم همه‌چیز از دست رفته است، آن در حال نشو و نما بود. همیشه می‌اندیشیدم که افتراق و جدایی پایان هرچیز است ولی در آن لحظه دانستم که رشد و تکامل، خود نیز یک نوع افتراق و جدایی است. رشد و تکامل یعنی چشم‌پوشی از گذشته. برای تکامل هرگز پایانی نیست. 

در وجود خود دست به فعالیت خواهم زد و خود را آماده خواهم کرد. دست‌ها و اندیشه‌هایم را به کار خواهم افکند. به خود چندان سخت نخواهم گرفت. در مواقعی که لازم است بر جای بمانم، خود را به جلو نخواهم راند. 
شاید زندگی به جز یک آمادگی، یک هیجان فردی، در حفره‌ی بی‌شمار نهرهای متعدد، هر یک مستقل برای خود، چیز دیگری نیست. 

ممکن است گه‌گاه هم‌سفری برای منزلگاهی از زندگی‌ام بیابم. ولی شاید ناچار خواهم بود که همه‌ی آن را به تنهایی درنوردم. و امکان آن خواهد بود هنگامی که شانه‌هایم از حمل کوله‌بار سنگینم خسته و فرسوده شود، در بیشتر اوقات زیر سنگینی بار آن پشت خم کنم، در تقاطع جاده‌ها و کنار مرزها متردد و دودل بمانم و چه‌بسا از دست چیزی مبهم سکندری خورده بر زمین نقش بندم. ولی دوباره بر پا خواهم ایستاد، بر زمین نمانده، به راه خویش ادامه خواهم داد و هیچ‌گاه سرم را به عقب نخواهم چرخاند. احتمال آن هست که جنگ، شادی را در من نابود کرده باشد و دیگر هرگز به‌واقع خوشبخت نگردم، و شک نیست که همیشه کمی احساس بی‌علاقگی خواهم کرد و به هیچ مکانی احساس دلبستگی نخواهم داشت، اما احتمال آن هم هست که هیچ‌گاه کاملا افسرده‌خاطر نمانم، چون همیشه برای پشتیبانی از من، چیزی از من در آن‌جا خواهد بود. خواه دستم باشد یا درختی و یا زمینی زنده... [راه بازگشت، اریش ماریا رمارک]
۹۹/۰۲/۳۰ | ۱۶:۴۹
بلوط
سرهنگ از "دانشکده‌ی مهندسی شماره یک" نوشته و من خیال و خاطرم پرکشید به دانشکده‌ی فنی فاز سه. به کلاس 302ایی که سویچ شد رو 222؛ سه تا دو. آتلیه‌ی ته راه‌روها و اون دریچه‌ی کوچیک که قرار بود یه روز جامپ بزنیم و سر از کلاس بغلی دربیاریم. سالن خاطره‌هایی که منتهی به اتاق اساتید بود و همه‌ی نیک‌نِیم‌ها و داستان‌هاشون رو می‌شد مکرر و خستگی‌ناپذیر در امتداد پنجره‌هاش روایت و اجرا کرد. اون سه‌تا کلاس آخر بخش اداری طبقه‌ی یک و واحد مصالح و معماری جهانی که توشون برگزار شد. 
فاز سه‌ای که مرموز و ممنوعه شده بود واسه بقیه‌ی دانشجوها چون از پسِ اتمسفر حاکمش برنمی‌اومدن. 

بوفه‌ای که خدا می‌دونه چندتا صبحونه املت و نسکافه سفارش دادیم و چندتا تایم ناهار رو سرپایی ساندویچ سوسیس‌سیب‌زمینی گاز زدیم. معدود عصرهای دیروقتی که خلوت و ساکت بود و ما بودیم و لیوان‌های کاغذی نوشیدنی‌های داغ و بخاری که حائل ما و دنیای فکر و خیال‌هامون بود...

برخلاف نظر سرهنگ باید بگم توی دانشکده‌ی فنی فاز سه به من خوش گذشت. به قول ژین چهار سال خندیدیم و با خیلی‌ها خاطره ساختیم، شخصیت‌هایی که حتی خودشونم از نقش‌های مفرحشون بی‌خبر بودن...!
۹۹/۰۲/۲۰ | ۲۲:۵۲
بلوط
• پاها دیگر حرکت نمی‌کنند، دست‌ها رعشه گرفته‌اند، وجودمان پوسته‌ی نازک و دردناکی است که بر روی عصیان‌های به زنجیر کشیده شده و فریادهای به گلو رسیده، کشیده شده باشد... [در غرب خبری نیست، اریش ماریا رمارک] 

• انسان خسته نیست، به ستوه آمده است. نگویید غمگین، بگویید دلتنگ...
• خندان، گریان، افتان و خیزان، با زبانی الکن...، باید بیش از این‌ها کار کرد، باید بیش از این‌ها بود... [انجمن شاعران مرده، کلاین بام] 
۹۹/۰۲/۱۹ | ۱۹:۰۳
بلوط
به‌دور از فرم و فضای سازه‌ها، سهیم‌ام در این روز؛ منی که معمار کالبدی‌ام انسانی...، باشد که طراح زبردست روزها و زندگانی‌ام گردم.
۹۹/۰۲/۰۳ | ۲۲:۵۳
بلوط