The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

یادداشت‌های توی گوشیم رو مرور می‌کردم که متنی به تاریخ 98/1/18 نظرم رو جلب کرد. 

شجاعت همیشه توی آغاز کردن و به دلِ ماجرا زدن خلاصه نمی‌شه، شجاعت می‌تونه به معنای پایان دادن به انتظار و بلاتکلیفی‌های زندگی‌مون باشه. امروز اولین نه‌ی شجاعانه‌ی 98 رو گفتم و پاش وایسادم. دوس داشتم با همین قاطعیت و استواری متن اداش می‌کردم ولی، با لرزش صدا همراه بود و بند رفتنِ نفس، اما یه نه بود. و همین رو به عنوان اولین قدم از خودم می‌پذیرم. 

به قول شاهین کلانتری "شاید لازم باشد که برای مدتی، پروژۀ «تمام کردن» را در زندگی خودمان شروع کنیم." 

چون روح ما هم دقیقا مثل باتری گوشی، از طریق برنامه‌های بسته نشده‌ی پس‌زمینه، تحلیل می‌ره و دِشارژ می‌شه. 
۹۸/۰۴/۲۴ | ۲۱:۱۸
بلوط
خیلی دور نیست زمانی که به خودم سرکوفت می‌زدم چرا نمی‌تونم گریه کنم! و حالا پسِ هر هیجان و شوقی، هر افسوس و افتخاری، هر شادی و غمی بغض می‌کنم و اشک می‌ریزم. هنوز هم به سختی برای خودم گریه می‌کنم، فقط وقتی که کارد به استخون رسیده باشه، اما دریچه‌ی این سد به تک‌تک شخصیت‌های یه داستان، کاراکترهای یه فیلم و استعاره‌های یه شعر وصله، و شیرینه! به خودم یادآوری می‌کنم که این رنج انسان بودنه؛ حس کردن تمام عواطف، و گاهی از پسِ هیجان و شوق، افسوس و افتخار، و شادی و غم، اشک ریختن. 
۹۸/۰۴/۲۱ | ۱۴:۴۰
بلوط
ورزش رو دوباره شروع کردم و امروز جلسه‌ی دومم بود. وقتی داشتم می‌دویدم یکی از ورزشکارهایی که دوره‌های پیش اکثرا می‌دیدمش اومد کنارم و پرسید خودتی؟! گفتم آره. گفت باور نمی‌کنم...! :)) 

خب اون موقع من هر روز 3 ساعت توی سالن بودم و با رژیم کم‌کالری و ورزش تونسته بودم 13 کیلو کم کنم. ولی برام کافی نبود. هنوز وقتی توی آینه به خودم نگاه می‌کردم راضی نبودم و انتظار داشتم شبیه عکس روی مجله‌ها، شاهد یه بدن پرفکت باشم. من توی دوره‌ی کوتاهی وزن کم کردم و شدت تمرین‌ها باعث شده بود هفته‌های آخر واقعا خسته و دلزده بشم. محیط تکراری، زمان طولانی و یکنواختیِ هر روز، ازم انرژی می‌گرفت. در کنار همه‌ی این‌ها اجازه دادم بعضی‌ها توی اون فضا روم تاثیر بذارن و در نهایت برای فرار از برخوردهای ناراحت‌کننده دیگه نرفتم سالن. و این اعتراف، یعنی قبول شکست، یعنی قبول ضعف. چون برخلاف ایده و اندیشه‌های قوی، در عمل به‌طور پیش‌فرض اقدام کردم و نتونستم با اون‌چه که ناراحتم می‌کرد مقابله کنم و کنار کشیدم. 

نکته‌اش این‌جاست که توی همون روزها، برخلاف ظاهر فعال و باطن خسته، من نماد انرژی بودم برای یه عده. چند نفر بودیم که یه گوشه‌ی مشخص از سالن تمریناتمون رو انجام می‌دادیم و در حد سلام‌علیک با هم آشنا بودیم. می‌گفت بعد از این‌که دیگه نیومدی و نمی‌دیدیمت از هم سراغت رو می‌گرفتیم و این‌طور نشونی می‌دادیم که همون دختره که با انگیزه ورزش می‌کرد، همون که این‌جا می‌ایستاد و تنهایی تمرین می‌کرد... به قول خودش تعجب و شاید افسوسش از این نیست که دوباره وزن اضافه کردم، از اینه که اون اشتیاق و پشتکار رو کنار گذاشتم. و برای من جالب بود که وقتی نتیجه برای خودم کافی نبود، چقدر از دید دیگران ایده‌آل به نظر می‌اومد. وقتی خودم انگیزه‌ای برای ادامه نداشتم، انگیزه و مشوق دیگران بودم برای تلاش کردن. و مشکلِ بزرگ همین‌جاست؛ وقتی خودت فکر می‌کنی که کافی نیستی، اما در واقع همونی هستی که باید. 

نمی‌خواستم این دوره رو به قصد لاغر شدن شروع کنم. بیش‌تر از هر چیز به هورمون‌های شادیِ حاصل از ورزش نیاز داشتم و تنظیم شدن ساعت خوابم. ولی بعد از شنیدن این حرف‌ها با خودم می‌گم چرا که نه؟ یه بار دیگه تلاش می‌کنم برای چیزی که می‌دونم از پسش برمیام. یه بار دیگه انرژی‌بخش می‌شم و نماد انگیزه. و این‌بار، تمرین می‌کنم که برای خودم کافی باشم، که مهم نباشه تا چه وزنی و تا چه سایزی، برام مهم باشه که پروسه رو حفظ کنم و دست نکشم. و قدرتِ تغییر حال خوبم رو به آدم‌ها ندم. این‌بار می‌تونم. 
۹۸/۰۴/۱۷ | ۱۲:۳۸
بلوط
قلبا می‌دونم که مسیر زندگی و اساس فکریم با اطرافیانم همسو نیست، واقعیت اینه که ترسی هم از تنهایی و یکه‌تازی توی دنیای خودم ندارم ولی خیلی وقت‌ها شده که ترسیدم از دور شدنِ آدم‌ها. وقتی انتخاب‌شون باعث فاصله‌ی بیشترمون می‌شه، نمی‌دونم یه‌جور حس جداافتادگی بهم دست می‌ده و عمیقا حالم رو بد می‌کنه با وجودی که می‌دونم اون تصمیم یا اون راه با من همخونی نداره. در واقع از نپیوستن به اون جرگه ناراحت نیستم، نمی‌دونم شاید ترسم اینه که حرکت بقیه رو به سکون خودم تعبیر می‌کنم در حالی که سیالیت دنیای من و اون‌ها متفاوته. چیزی که قبلا هم نوشتمش، این‌که نتونی یه مصداق، یه دستاورد بیرونی داشته باشی برای پناه گرفتن پشتش. ارزش‌ها و تعریف‌های من خیلی نمود ظاهری پیدا نمی‌کنن و گاهی این برام آزاردهنده‌اس. انگار نیاز داشته باشم تا به بقیه نشون بدم که اینم کاپ من، ولی دست‌هام خالی‌ان چون کاپی نیست، چون متریال ملموسی نداره برای وزن کردن و سنجیدن. 
۹۸/۰۴/۱۳ | ۱۹:۲۵
بلوط
نمی‌دونم این تعریف، زیرمجموعه‌ی "اسم سرخپوستی من" قرار می‌گیره یا نه، ولی اگه بخوام ده ماه اخیر خودم رو نام‌گذاری کنم، چیزی جز این نخواهد بود: "تهی از معنا"
گاهی میزان تلخی و درد به قدری هست که قول و قرارت رو می‌شکنی و ازش می‌نویسی، چون نیاز داری که شنیده بشی و ابرازش کنی. اون دیو سیاه رو فراموش نکردم و نمی‌کنم اما انصاف اینه که وقتی روزنه‌ای از نور رو می‌بینی، حتی اگه دیری نپاید و دمی کوتاه رنگ بده به لحظه‌هات، زیبا اینه که اون رو هم بنویسی. و توی این لحظه، که نمی‌دونم چقدر به درازا بکشه و دووم بیاره، من رنگ رو می‌بینم. واقعیتش هیچ زرد و نارنجی‌ای عینا مهیا نیست، ولی من اون تناژ آبی و سبز رو حتی اگه تیره، تونستم از دل سیاهی ببینم. اون پتانسیل برای خارج شدن از طیف خنثی به چشمم اومده و می‌خوام که سیاهی رو به رنگ‌هاش تجزیه کنم. نمی‌دونم می‌تونم انجامش بدم یا شدنی و پایا هست اصلا؟ مهم اینه که امکان‌اش رو کشف کردم و این برام باارزشه. واسه همین باید می‌نوشتمش، که در این روز و در این لحظه، در پیِ رنگ‌هام. همین :) 
۹۸/۰۴/۱۲ | ۱۶:۱۲
بلوط
"ژ" به کیف‌های سفری من می‌گه جادویی. یه کوله‌پشتی مشکی و یه کیف دستی قهوه‌ای به طول یه وجب، که دل هر دوشون هم دریاست. اولین‌باری که محتویات کوله‌ام رو دید گفت لعنت بهت چطور همه‌شو جا دادی توش، و دفعه‌ی بعد که کیف دستی‌ام رو باز کرد رو به "نون" گفت کیف‌های این جادویی‌ان، ببین چی رو چپونده تو این! امروز برای چندمین‌بار کیف‌های جادویی‌ام رو آماده کردم برای سفر. خیلی دلم می‌خواد ماجراجویانه‌طور بنویسم قراره بزنم به جاده و حافظا. ولی واقعیتش اینه که خیلی روتین و خودمونی، خیلی جمع‌وجور و فسقلی، قراره برم و بیام. من و کیف‌های جادویی‌ام... 

+ به یاد کت جادویی و کیف مری پاپینز :)
۹۸/۰۴/۰۵ | ۱۶:۴۰
بلوط
نمی‌دونم حالا که هوا گرم شده و پنجره‌ها باز، شما هم با گردهمایی حشرات دور لامپ مشکل دارین یا نه. امشب وقتی دیوار رو نگاه کردم و اون سیاهیِ حاصل از اجماع حضور رو دیدم، اولش با خودم گفتم چه غریزه‌ی خوبی، هر کجا که باشی تو رو به سمت نور رهنمون می‌کنه. ولی بعد فکر کردم حتی اگه تو رو دور یه مهتابی گیر بندازه...؟ 

چندین سال پیش به زندگی‌ای که در بطن هر هسته و دونه‌ای نهفته‌اس جذب شده بودم، این‌که بالقوه بدونی مسیر رشدت چطور باید باشه و فقط منتظر فراهم شدن شرایط بشی تا شانس جوونه زدن پیدا کنی. اون خودآگاهی یا غریزه‌ی ذاتی برام خوشایند بود. ولی خب بازم مساله‌ی اصلی، داشتن خاک و آب و نور بود. یه چیزایی توی لحظه به نظر جالب می‌آن، فکر می‌کنی هر چقدر که از پیچیدگی و نسبیت‌ها به دور باشی، راحت‌تر و آزادتری، ولی وقتی یه‌خورده بیشتر نگاه می‌کنی و چند لایه پایین‌تر می‌ری می‌بینی باز هم یه شرط، یه اگه و یه بایدی هست که سایه بندازه روی کل پروسه. 

گاهی باید بری به سمت نور، گاهی هم باید ازش اجتناب کنی. خوبه که بتونی تشخیص بدی و انتخاب کنی کدوم منبع باید هدف باشه، اما همین قوه‌ی درک و تصمیم‌گیری هست که اتفاقا کار رو سخت کرده. کدوم چراغ؟ کدوم دریچه؟ اصلا چی می‌شه اگه تاریکی جذبت کنه و جواب توی سایه‌ها باشه؟ 
۹۸/۰۴/۰۴ | ۰۲:۴۳
بلوط
1. A Man Called Ove - 2015 ‧ Drama/Comedy-drama ‧ 1h 56m - IMDb: 7.7/10
2. Shoplifters - 2018 ‧ Drama/Crime ‧ 2h 1m - IMDb: 8/10
3. Spider-Man: Into the Spider-Verse - 2018 ‧ Fantasy/Sci-fi ‧ 1h 56m - IMDb: 8.5/10

This Is Us - American comedy series - S01, S02, S03
Animal Kingdom - American drama series - S04
House of Cards - American web television series - S01, S02, S03

• خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، ترجمه سروش حبیبی، نشر نیلوفر
• ما همه باید فمینیست باشیم، چیماماندا انگوزی آدیشی، ترجمه مریم طباطبایی‌ها، نشر کوله‌پشتی 
• مانیفست یک فمینیست در 15 پیشنهاد، چیماماندا انگوزی آدیشی، ترجمه فاطمه باغستانی، نشر کوله‌پشتی 
• شهر خرس، فردریک بکمن، ترجمه الهام رعایی، نشر نون 
• 5 مقاله‌ی ترجمان 
۹۸/۰۴/۰۲ | ۲۳:۰۹
بلوط