The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

آدم باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشه...

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۱۵ ب.ظ
داشتن یک ابرقهرمان حق تمام کودکان هفت‌ساله است. و هر کس نظر دیگری داشته باشد، عقلش درست کار نمی‌کند. 

خاص بودن، بهترین شیوه‌ی متفاوت بودن است. 

اِلسا اعتراف می‌کند: "تغییر خاطرات، یه ابرنیروست." مادربزرگ شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. "اگه آدم نمی‌تونه چیز بدی رو از ذهنش پاک کنه، باید روی اون چیزهای خوبِ زیادی بپاشه." 

السا می‌داند که با بقیه فرق دارد. می‌داند که به همین دلیل هیچ دوستی ندارد. ولی سایر بچه‌ها به خاطر اینکه او متفاوت است، از او متنفر نیستند. در مدرسه تعداد زیادی کودک وجود دارد که با بقیه فرق دارند، در هر کلاس حداقل دو یا سه نفر. فرق او با بقیه این است که عقب‌نشینی نمی‌کند. بچه‌های عادی هم به این دلیل از او متنفرند. وقتی چشم‌شان به بچه‌ای می‌افتد که عادی نیست و عقب‌نشینی هم نمی‌کند، وحشت می‌کنند که مبادا بچه‌های غیرعادی انقلاب راه بیندازند. پس باید السا را ساکت کنند و او را کتک بزنند تا تسلیم شود. تا از اینکه فکر می‌کند یک ابرقهرمان است، دست بردارد. 

السا به یاد این جمله می‌افتد: "بزرگ‌ترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را می‌ستاند، بلکه در این است که می‌تواند بازماندگان را به نقطه‌ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند."... ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا می‌کنند که با گذشت زمان، از شدت غم و درد کاسته می‌شود، ولی این موضوع حقیقت ندارد. غم و درد تغییر نمی‌کند، ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن‌ها را دنبال خودمان بکشانیم، دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم. آن‌وقت غم ما را کاملن زمین‌گیر می‌کند. پس آن‌ها را در یک چمدان بسته‌بندی می‌کنیم و دنبال جایی می‌گردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم. 

"با هیولاها نجنگ، وگرنه خودت هم یکی از اون‌ها می‌شی. وقتی مدت زمانی به یه گودال عمیق نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می‌کنه." السا می‌گوید: "چی دارین می‌گین؟" ولی از اینکه زن مثل یک کودک با او حرف نمی‌زند، خوشش می‌آید. کودکان از این موضوع خیلی خوشحال می‌شوند. زن با درماندگی می‌گوید: "ببخشید، این... یه جمله از نیچه‌ست." و دوباره گردنش را می‌خاراند. "فیلسوف آلمانی بود. شاید هم جمله‌اش رو اشتباه می‌گم، ولی فکر می‌کنم معنیش این باشه که اگه از کسی متنفر باشی که در وجودش تنفر لونه کرده، بعد این احتمال وجود داره که تو هم مثل اون شی." شانه‌های السا از گردنش بالا می‌زنند. "مادربزرگ همیشه می‌گفت، پاتو هیچ‌وقت روی گُه نذار، چون به اطراف می‌پاشه." این اولین‌بار است که السا می‌بیند زن دامن‌مشکی‌پوش با صدای بلند می‌خندد. گرچه امروز شلوار جین به پا دارد. "بله، بله. احتمالن این‌طوری خیلی بهتر بیان می‌شه."

السا شالش را دور تک‌تک انگشتانش می‌پیچد. می‌گوید: "یه شعر قدیمی از یه پیرمرد وجود داره، با این مضمون که اگه تو وجودش چیز دوست‌داشتنی‌ای نداره، می‌تونه تصور کنه که حداقل مورد تنفر دیگران قرار بگیره، مهم اینه که دیده بشه. حالا هر طور که شده." بریت-ماری سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: "دکتر گلاس... قسمتی از یک نمایشنامه است... آدم می‌خواهد دوستش داشته باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می‌خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند." السا به درستی متوجه مفهوم جمله نمی‌شود، با وجود این سرش را تکان می‌دهد. بعد برای برقراری توازن می‌پرسد: "تو چی می‌خوای؟" #کتاب‌ستان

مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متاسف است. فردریک بَکمَن. ترجمه‌ی حسین تهرانی. نشر کتاب کوله‌پشتی
۹۷/۰۲/۰۹
بلوط

نظرات  (۲)

۹۷/۰۲/۰۹ | ۲۱:۵۷ گوشنا صبور
کتابها حرف می زنند اما هر حرفی را هم نباید زیاد جدی گرفت!
پاسخ:
می‌شه انتخاب کرد...
۹۷/۰۲/۱۰ | ۱۰:۱۸ حامد سپهر
دقیقا آدم باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشه