The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۲۳ مطلب با موضوع «تکست» ثبت شده است

نمی‌دونم چطور همه‌چیز رو در قالب کلمات بگنجونم. مهم‌ترین اتفاق امسال، قطعا شروع به کار توی آموزشگاه بود؛ آشنایی با بچه‌های دفتر، دوستی با مدرس‌هایی که حامی‌ان و دلگرمی ما توی مجموعه، تجربه همکاری با استاد که نه فقط مدیر و کارفرماس، که می‌تونه پدرانه و با محبت، کنارت باشه توی راهِ پیشِ رو. 
در کنار همه‌ی حُسن‌ها و قشنگی‌هاش، هفته‌های تاریکی رو هم پشت سر گذاشتیم. اتفاقاتی که در نهایت ازشون عبور کردیم و با نامِ نیک هم گذر کردیم. 
هیچ‌چیز، هیچ‌وقت و هیچ‌کجا همواره مطلق باقی نمی‌مونه؛ حداقل نه در حیطه‌ی روابط انسانی و تجربه‌های فردی. و قطعا یکی از زیبایی‌های زندگی، همین فراز و فرود و سایه‌روشن‌هاست. همین ظرفیت موجود برای تغییر و زیر و رو شدن لحظه‌ها، برای از نو برخاستن و جور دیگری دیدن و ادامه دادن روزها. 
۰۲/۱۲/۲۹ | ۱۲:۳۵
بلوط

-

خسته‌ام؛ انگار که خستگی به خورد وجودم رفته باشد. تنی فرسوده و روحی رنجور...؛ جان به درد آمده است.

۰۲/۱۰/۱۶ | ۲۲:۳۲
بلوط
وقتی همکارم با ذوق پرسید برای آخر هفته چه برنامه‌ای داری، همه‌چیز را در خواب و کتاب و فیلم خلاصه کردم. 
پنجشنبه صبح را بدون اضطرابِ دیر شدن و وقت کم آوردن، زیر پتو ماندم. بعدش صبحانه‌ی مفصلی خوردم و کتابی که دو هفته‌ایست دست گرفته‌ام را ورق زدم. ظهر که شد برای خودم یک لیوان نسکافه درست کردم و با دو تکه شکلات تلخ، جرعه‌جرعه نوشیدم. فولدر ملودی‌های پاییزه‌ای که دارم را پلی کردم و چند وبلاگی که به‌روز شده بودند را با اشتیاق خواندم. به جای خواب بعدازظهر، مینی سریالی که پیش‌تر دانلود کرده بودم را دیدم و چایی و بیسکویت عصر را سر ساعتی که عادت دارم، توی اتاق بردم. عصر که شد سراغ آهنگ‌های قِردار و اطواری رفتم و ساعتی رقصیدم و با خودم فکر کردم همه‌ی این‌ها حتی با همین کیفیت هم برای من خوشایند و حظ‌بردنی‌ست.

چند ماهی می‌شد که حساب زمان از دستم دررفته بود و شوقِ این کارها را نداشتم. دارم دوباره به روزهای شلوغ برمی‌گردم و با این وجود عزم کرده‌ام که خودم را از یاد نبرم، چون چیزهایی هست توی زندگی که باید دودستی چسبید و هیچ‌جوره به غرقابه‌ی روزمرگی نباخت. 
۰۲/۰۸/۱۲ | ۱۹:۳۹
بلوط
سال‌هاست که شعر را گم کرده‌ام. سال‌هاست که بداهه‌نویسی از من روی برگردانده و استعاره و ایهام را از کف داده‌ام. سال‌هاست که رنج وزن و قافیه را به جان نخریده‌ام برای سرایش چند سطر و خوانش بلندِ چندباره‌اش برای صیقل واژه‌ها و زدودن زمختی کنایه‌ها. زمان درازی‌ست که باورم شده آن شورِ پی‌در‌پیْ کلمه کردنِ هرآنچه بغضی بود بیخ گلو و گره کوری میان دو ابرو، پریده. حس شیرین برآمدن یک موج به سرانگشت‌هایی که آماده‌ی فشردن کلیدهای کیبورد بودند تا مبادا از دست برود آن واژه‌ها. حس شیرینی که رفت و گم شد و دست من کوتاه. حالا فقط خاطره است و گاهی هم حسرت، حسرتِ باختنِ هدیه‌ای که درب دنیای جدیدی را به رویم گشود و خودش روی برگرفت. 
۲ نظر ۰۲/۰۴/۱۰ | ۰۰:۳۸
بلوط
دو سالی می‌شه که سو رو ندیدم. از پارسال که ژین هم مشغول شد، گپ‌وگفت‌های گروه‌مون خیلی کم شده. عادتی که پیدا کردم اینه‌که روز تولد آدم‌ها بهشون زنگ می‌زنم و به پیام اکتفا نمی‌کنم. روز تولد سو بهش زنگ زدم. اولین جمله‌اش این بود: بسوزه پدر دوری... 
دفعه‌ی قبل گفت تو رفتی و انگار همه‌چی به‌هم ریخت. واقعیت اینه‌که ژین و سو از بچگی با هم رفیقن. ولی نمی‌دونستم این منم که دیدارهامون رو زنده نگه‌داشتم. نمی‌دونستم این منم که خاطره‌سازم. "کِی بشه ببینیم همو یکم خاطره بسازیم..." 
گفت هربار که باهات حرف می‌زنم اون‌قدری منو می‌خندونی که آرتروز گردنم عود می‌کنه. اینو می‌دونستم. اینو توی این دو سال اخیر خیلی بیش‌تر از قبل فهمیدم که رسالت من خندوندن آدم‌هاییه که برام عزیزن. انرژی دادن به دوست‌داشتنی‌های زندگیم. همراه بودن با کسایی که دلم باهاشونه. 
این توی رزومه‌ام جایی نداره، حساب بانکیم رو پر نمی‌کنه، چیزهایی که می‌خوام و اهداف و آرزوهام رو محقق نمی‌کنه ولی لعنت، بهم حس خوبی می‌ده. سی‌سال گذشت و یکی از نشونه‌های بودنم رو کشف کردم. فهمیدم سهمم توی دنیای آدم‌های زندگیم چقدره. و این بهم حسِ بودن می‌ده. خودِ خودِ بودن...
۰۱/۰۵/۱۴ | ۰۰:۳۶
بلوط
در زندگیِ شما مکان‌های کمی، یا شاید یک مکان وجود دارد؛ جایی که چیزی برای شما اتفاق افتاده است... "آلیس مونرو، شادی بیش از حد"

26 تیر 91، یکی از تاثیرگذارترین مکان‌های زندگیِ من شکل گرفت؛ دنیای وبلاگ و واژه و نوشتن. با جهان کتاب و ادبیات و فلسفه آشنا و هم‌صحبت آدم‌هایی شدم که سهم مهمی در رشد و شکل‌گیری شخصیت حالِ حاضرم داشتند. 
یاد گرفتم که بیش‌تر از یک بُعد را ببینم و قدرت کلمات و نیروی بیان را درک کنم. تاثیر گرفتم، تاثیرگذار بودم. 

خیلی‌هامان شب‌نشینی‌های تا صبح و کامنت‌نوشتن در وبلاگ‌های محبوبمان را چشیده‌ایم و همیشه و همواره دلمان تنگ آن ایام خواهد بود. زمانه‌ای که حرف داشتیم برای گفتن و حوصله‌ای برای نوشتن و هم‌قطارانی از جنس خودمان، برای خواندن. 

10ساله شد این مسیر، این خانه و حیف که چراغ‌ها چه خاموش است. این هم اقتضای زندگی‌ست لابد... 
دلتان روشن :)
۴ نظر ۰۱/۰۴/۲۶ | ۱۷:۳۸
بلوط
این بذر هراس از کجا به دلت نشست که چنین ترسانی از قدم برداشتن؟ کدامین دستِ آفت‌گرفته، راه خورشید را بر تو بست و خاک خوش‌بَرت را به تمنای جرعه‌ای آب و بس، تشنه رها کرد؟ چه شد که صدای نهرهای دوردست شد کابوس؟ و باران یک اتفاقِ نامیمون؟ 
تو ماندی و حسرت و ترس و ریشه‌های بیرون‌زده از خاک، که پای رفتن و طاقت ماندن‌شان نیست...
کدامین دست آفت‌گرفته، جوانه زدن را درد دید و سبز شدن را دریغ داشت از شاخسارت؟ 
۰۱/۰۴/۲۰ | ۱۷:۰۷
بلوط
+ خوبه؟ یا من کور و کَر شدم؟ 
- از این زاویه اوکیه، پسندیدم
+ همینه
- حله، خوشم اومد
+ مبارکه 

"از این‌که بگویم دوستت دارم هراسی ندارم. بقیه‌ی ماجرا من را زهره‌ترک می‌کند. | تمام آن‌چه پسرکوچولویم باید درباره‌ی دنیا بداند - فردریک بکمن"
۰۱/۰۳/۲۵ | ۱۵:۱۷
بلوط
کارگاه اضطراب را چهار هفته پیش شروع کردم. وسط یکی از تمرین‌ها دختری گفت: من وقتی به افکار اضطرابی‌ام فکر می‌کنم، شبیه هاله‌ای تیره و دودی سیاه احاطه‌ام می‌کنند و دست می‌اندازند به گلویم تا خفه‌ام کنند. درمان‌گر پاسخ داد: در زندگی، شجاعت‌ورزی و خوداظهاری‌ات چگونه است؟ راحت نه می‌گویی؟ حرفت را به موقع می‌زنی؟ دختر گفت نه. 

دو روزی است که سیبک گلویم درد می‌کند. انگار کسی سعی کرده خفه‌ام کند. انگار بغض هزارساله‌ای را فروخورده‌ام و خب از خودم می‌پرسم تو چطور دخترک؟ تو کدام خشم‌ات را فریاد نزده‌ای و کدام بغض را بلعیده‌ای و کدام حرف را نگه داشته‌ای توی دلت؟ 

همین چند دقیقه‌ی پیش پستی از خانم پاپن‌هایم خواندم. نقل قولی از ساراماگو بود: "برای من رفته رفته روشن می‌شد که هیچ حرف ارزشمندی برای گفتن ندارم." اما مهم نیست. آدم باید حرف بزند. 

آدم نباید عادتِ نوشتن از سرش بیافتد. نه مایی که یارانِ واژه‌ایم. 
۰۱/۰۲/۱۹ | ۲۰:۵۵
بلوط
ویرایش: دو نسخه برای این تیتر، مطلب نوشتم و هنوزم راضیم نکرده. وصله کردن حس‌های قبلی به این سطرها به نظرم درست نیست. این‌بار نه. پس به مرور تکمیلش می‌کنم. چیزی نیست که به یک‌باره و تمام بشه ازش سخن گفت. نیاز به پروردن و قوام داره. چراییش رو نمی‌دونم فقط می‌دونم که باید چنین باشه و می‌خوام پیرو حسم باشم. 

به قول سو: "تو هر سال توی عید ریسِت می‌شی. هم سال نوئه و هم تولدت. تولدِ عیدِ شما مبارک... اونو واقعا برای تو خوندن."
۰۱/۰۱/۰۴ | ۰۹:۳۲
بلوط