The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

House - 2004 ‧ Drama - S01, S02, S03
Dark - 2017 ‧ Sci-fi - S01

• میدل مارچ (2جلد)، جورج الیوت، ترجمه‌ی مینا سرابی، نشر دنیای نو 
• اتحادیه‌ی ابلهان، جان کندی تول، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه 

9 مقاله‌ی ترجمان 
۹۹/۰۴/۳۱ | ۲۳:۰۹
بلوط
God grant me the serenity to accept the things i cannot change, the courage to change the things i can, and the wisdom to know the difference.
۹۹/۰۴/۲۹ | ۱۹:۲۹
بلوط
How many roads you've traveled, How many dreams you've chased, Across sand and sky and gravel, Looking for one safe place...
Will you make a smoother landing, When you break your fall from grace, Into the arms of understanding, Looking for one safe place...
Life is trial by fire, And love's the sweetest taste, And I pray it lifts us higher, To one safe place...
How many roads we've traveled, How many dreams we've chased, Across sand and sky and gravel, Looking for one safe place... [Marc Cohn - One Safe Place]
 
۹۹/۰۴/۲۵ | ۲۳:۳۳
بلوط
کلاسِ نمی‌دانم چندمِ کدامین مقطع بود که گفتند: روز رستاخیز، زندگی‌تان همچو فیلمی بر پرده‌ی نمایش، اکران خواهد شد؟ 
زندگی زیسته‌ام را "خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و قربت" می‌دانم. ولی کنجکاو زندگانی‌های نزیسته‌ام هستم... اگر اجازه می‌دادند وارد دنیای تبلیغات شوم. اگر علاقه‌ام به نقاشی را تعلیم می‌دادند. اگر میل به دویدن در من کشته نمی‌شد. اگر هزینه‌ی کلاس شعر و نویسندگی دلواپسی‌ام نمی‌بود. اگر بنا به اراده‌ام تئاتر می‌خواندم. اگر شد ریاضی، جهنّم، پی‌اش را می‌گرفتم. اگر کَکم برای شهریه و سرویس و فوق برنامه نمی‌گزید. اگر ساری رفته بودم. اگر دل‌تپیدن‌های دانشگاه، سرانجام می‌داشت. اگر، اگر، اگر... 
من فقط کنجکاوم، حریص دانستن احتمالات، که چگونه می‌شد و می‌گذشت اگر... کاش این فیلم‌ها را نشانمان دهند؛ نسخه‌ی راه‌های نرفته. 
۹۹/۰۴/۲۳ | ۱۸:۱۵
بلوط
تا یه جایی، خوشبینیِ رویاگون نسبت به زندگی جالب بود. بعدش واقع‌بینی جاش رو گرفت؛ مثل غباری سرد و کدر. کم‌کم سوق پیدا کردم به بدبینی، پوچ‌انگاری، بی‌معنایی، ته‌اش هیچی نبود و نیست. 
یه وقتایی مثل انتقام گرفتن از خود می‌مونه؛ مثل اون دندون لقی که با وجود درد، باهاش بازی می‌کنی و لذت می‌بری از اون حسِ آزارنده. حالا هم ته‌اش هیچی نیست و نخواهد بود، ولی دیگه نمی‌کِشم این نیستی رو. نیاز دارم خودمو فریب بدم که آینده روشنه، که تغییراتی در پیشه، که زندگی این‌جوری نمی‌مونه. 
مسخره‌اس، مسخره... 
۹۹/۰۴/۱۹ | ۲۱:۲۲
بلوط
"حوصله‌ام نمی‌کشد..." وقتی گزاره را این‌طور می‌نویسی، حوصله کمیتی ارتجاعی جلوه می‌کند که خاصیت کش‌سانی‌اش گویای خُلقی تنگ یا گشاده است. "حسش نیست" ولی مقوله‌ی دیگری‌ست. رخوتی غلیظ که روی هرآن‌چه شور است و شوق، می‌ماسد و آدم را سست می‌کند و بازمی‌دارد از عمل. و یک چیزی باید این کرختی را به‌در کند. 
پروژه تعریف کردن برای من به مثابه همان چیز است. وقتی روتین زندگی کسالت‌بارتر از آن می‌شود که تاب بیاورم و زیستن، از معنا تهی‌شده با خب که چی‌های زهرآگین، دست می‌زنم به بازتعریفِ کارها، از اول شروع کردن برنامه‌ها. این‌طوری همه‌چیز شکل قراردادی نونوشته به خود می‌گیرد و این تازگی، اندکی نجات‎بخش است. 
حالا ملزمم که حوصله‎ام را به قدرِ زبان خواندن، ورزش کردن، گنجاندن معاشرت با دیگران لای این سطرها و عادتِ از سر افتاده‌ی نوشتن را بازیافتن، بِکِشم، که حس‌اش را به میدان بیاورم و هست‌اش کنم. چراکه "روزمرگی شجاعت می‌خواهد و در این زندگی، چه چیزی جز شجاعت ارزش دارد...؟" پس، در استخدام برنامه‌هایت باش. 
۹۹/۰۴/۱۷ | ۰۰:۰۹
بلوط
شخصیت‌های مسموم، پرتوهای مخرب: فاصله، فاصله، فاصله. پروردن ضمیری خوش‌نهاد. ضرورتی از جنسِ بودن؛ be there for 
AND THE MONEY, DAMN MONEY...

• پایان‌بندی: 99/4/16
۹۹/۰۴/۱۱ | ۱۲:۴۳
بلوط
تن سپرده‌ام به انزوا و روحم، غرق عزلت خویش. هیچ‌کس را برنمی‌تابم. میان من و آدم‌ها، دره‌ای دهان گشوده و فرسنگ‌ها فاصله...، که هر حضوری را رنگ‌پریده و خرد و ناملموس، و هر وجودی را به لکه‌ای مبهم، تار و ناپیدا، بدل کرده‌ست. 
۹۹/۰۴/۰۲ | ۲۲:۱۱
بلوط