The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

1. Harry Potter and the Philosopher's Stone - 2001 ‧ Fantasy/Adventure ‧ 2h 39m - IMDb: 7.6/10
2. Fighting with My Family - 2019 ‧ Sport/Drama ‧ 1h 48m - IMDb: 7.1/10
3. Once Upon A Time...In Hollywood - 2019 ‧ Comedy/Comedy-drama ‧ 2h 40m - IMDb: 7.6/10
4. Honey Boy - 2019 ‧ Drama ‧ 1h 34m - IMDb: 7.3/10
5. Bombshell - 2019 ‧ Drama ‧ 1h 49m - IMDb: 6.8/10

1. A Silent Voice - 2016 ‧ Romance/Animation ‧ 2h 10m - IMDb: 8.1/10

Modern Love - 2019 ‧ Rom-com | IMDb: 8/10
How I Met Your Mother - 2005 ‧ Sitcom | IMDb: 8.3/10 - S01
Orange Is the New Black - 2013 ‧ Drama | IMDb: 8.1/10 - S01
Shameless - 2011 ‧ Drama | IMDb: 8.6/10 - S05
House - 2004 ‧ Drama | IMDb: 8.7/10 - S04,05

• هری پاتر ج1 سنگ جادو، جی.کی رولینگ، ترجمه‌ی سعید کبریایی، نشر تندیس 
• زیبای سیاه، آنا سول، ترجمه‌ی فرمهر منجزی، نشر مدرسه 
• سرخ و سیاه، استاندال، ترجمه‌ی عبدا... توکل، نشر نیلوفر (ناتمام - 106ص) 
۹۹/۰۸/۳۰ | ۲۳:۰۹
بلوط
دل‌آشوبه‌ام؛ درگیر اضطرار و اضطرابی نامعلوم که سرانگشت‌هایم را سرد کرده و نگاهم را غرق. غرق در انتظاری پرالتهاب، غرق در سوالی بی‌جواب. 
گویی چیزی فراموشم شده که نباید. شاید جایی برای رفتن، دستی برای گرفتن و حرفی برای گفتن...؟ نمی‌دانم. جایی ناتمام مانده‌ام و نمی‌دانم کجا. 
۹۹/۰۸/۲۶ | ۱۹:۱۱
بلوط
- The only thing my father gave me that was of any value is pain. And you want to take that away?
+ Can I...?

+ There's no quick fix. But you can start from here. You need to get rid of what doesn't work.

"You know, a seed has to totally destroy itself to become a flower. That's a violent act, honey boy." [Honey Boy - 2019]
۹۹/۰۸/۲۳ | ۲۳:۱۰
بلوط
خوشحالم که در قبال کسی مسئولیتی ندارم و فقط به زندگی خودم گند زدم... تو این مرداب غم‌انگیز، پای من گیره و بس.
۹۹/۰۸/۲۲ | ۱۲:۱۶
بلوط
نمی‌دونم چه سرّیه که خانم مجیدی هر شب حدود ساعت 1:30 هوس آبمیوه و شیک و اسموتی می‌نمایه. اندکی هم آینده‌نگری و پیش‌دستی برای این روتین بامدادی قائل نیست که مثلا عصر، سر شب، جهنّم دو ساعت قبلش معجون رو مهیا کنه، نه؛ چون احتمالا نوشیدنی تازه براش به این منزله‌اس که همون آن و لحظه از رو موتور مخلوط‌کن برداشته شده باشه. 
برنامه اینه که هر شب چراغا خاموش می‌شه، خونه در سکوتی نسبی فرو می‌ره و بنگ، دچار آلارم فیزیولوژیکی می‌شن یا چی، و اون سه‌کاره‌ی لعنتی رو روشن می‌کنن. آره، این است قصه‌ی شب این روزها... 
۹۹/۰۸/۱۹ | ۱۵:۱۷
بلوط
مثل اون قصه که نیت می‌کنه ایکسو به ایگرگ، هوای ابری صبحو به شمالی که نرفتُم، بگرفتُم. آخ از اون دریا و موجا و نَم ساحل و لعنت به هوس...

یه پل روگذر وُ پرچمای نارنجی‌جُنبون، یه بغل درخت سبز وُ برگای زرد گریزون. نه، دلُم تنگ نیه. دَم آسودگیو چنگ زدُم، سفت گرفتُم که ز دستُم نره این گنج وُ غنیمت. 

یه‌روزایی دلت آرومه وُ یه‌ی جور قشنگی سختی وُ زهر زمونه واسه‌ی چند صباحی راه خونه‌اش خیلی دوره. 
مثل اون نَقل شبونه که می‌گفت از پیر زن، از یه کدو؛ قلقله‌زن. خونه‌ای که راهش از این‌جا به‌دوره، باریک وُ خیلی ناجوره. سر راهش گرگ و دیو و سنگ و دشنه، واسه‌ی رسیدن اون پیر زن به چارتا خشته. 
گاهی اون گوشه‌ی دنج، همین خونه‌اس. گاهیم یه کنج کور تو زورخونه‌اس. باس با اون هفت‌قلمِ چیده‌ی دنیا که تو سفره‌اس تو بجنگی. چش تو چش، پنجه تو پنجه، تو به این سازش برقصی. 

حالا من، بنده‌ی نوری که دلش غَنجه ز ابر وُ مست از یه نظمِ حافظ، ریسمون رمیده‌ی شعرشو باز به دس گرفته... از این شاخه به اون شاخه، کمی‌شو پس گرفته. 
۹۹/۰۸/۱۷ | ۱۵:۵۹
بلوط
دوست داشتن آدم‌ها و به دوست داشتن‌شون ادامه دادن، زمانی میسر می‌شه که تو فاصله‌ی درست بایستی؛ یعنی دقیقا رو کانون رابطه. جایی که تصویر تا بی‌نهایت شکل می‌گیره و عشق و علاقه، خارج از نظام زمان و مکان، بی‌حد و مرزه. 

زیادی نزدیک، می‌شه یه تصویر مجازی و غلوشده؛ چیزی که به‌ظاهر مستقیمه ولی در اصل پشت پرده‌اس. شاید تصویریه که می‌خوان تو ببینی، شایدم تصویریه که خودت می‌خوای بسازی. گاهی اون‌قدر نزدیکی که بیش‌ازحد درگیر همه‌ی جزئیات و نشونه‌ها می‌شی و کوچکترین تلنگر و اشاره‌ای آزاردهنده‌اس. و گاهی اون‌قدر نزدیکی که دیگه چیزی نمی‌بینی؛ نگاهت محدود می‌شه به جزءای از یه کلِ فراموش‌شده. 

زیادی دور هم، یه نمای بزرگه اما مبهم، یه حقیقتِ ناشناخته. می‌شه یه تصویر خارج از مرکز، یه تصویر معکوس. چیزی که می‌شه اسمشو گذاشت: فیزیک رابطه. 
۹۹/۰۸/۱۳ | ۱۹:۰۳
بلوط
اگه قرار به خزیدن تو دنیای خودم باشه و بستن درب به روی هرآن‌چه و هرچیز که اون بیرونه و با قدرت وحشتناکی داره انرژی و انگیزه و شیره‌ی وجود آدما رو می‌مکه، بذارید از چیزهای نویی بگم که می‌بینم... 

راستش این اولین تجربه‌ی من تو یه اتاق شمالیه. حالا که دستم از آفتاب پهن‌شده روی فرش و یه منظره از ابر و گل کوتاس، می‌فهمم که تا چه حد بنده‌ی دریچه‌های روشن‌ام؛ که اون نور گرم و زرد و پرزور جنوب چقدر سرخوشانه بود و هوای تازه و وزنده‌ای که خودش رو به گوشه‌ها می‌رسوند چه دلبرانه. 
گرچه تازگیِ این نور سفید که رقیقه و لطیف و نرم هم مزه‌ی خودش رو داره. یه‌جورایی سبکه، خنکه، نوئه. 

یه خونه هست با یه گذرگاه دنج که پله می‌خوره و می‌رسه به پشت بوم؛ خاک‌گرفته‌اس ولی پرِ گلدون. یه حیاط هست پر درختای بِه تو همسایگی غربی، که افقش از این‌جا که من هستم می‌رسه به آسمون قرمز و نارنجی دم غروب، با یه هلال ماه که آویزه به این قاب و دو ستاره‌ای که روشن‌ان و پرنور. 

چیزی که بیش‌تر از قبل برام نمود پیدا کرده این مدت اینه که هرچقدر هم سخت باشه و سخت بگذره، می‌گذره. تکراریه می‌دونم، ولی همینه واقعا. به مرور یا اون پیچ‌وخم‌ها رو پشت سر می‌ذاری و یا از شدت و غلظتش کم می‌شه، عادت می‌کنی و خو می‌گیری. به قول بابابزرگ: دنیا دوران دورانه. نمی‌دونم... حداقل تا این‌جا که گذشت، تا این‌جاش رو که اومدم. باید دید باقی این مسیر به کجا می‌ره و چه برگ‌های رونشده‌ای از این قصه در پیشه. 

احتمالا تنها راه نجات توی دل سپردن و چنگ زدن به اون‌چیزیه که حالت باهاش خوبه. یه چیزی که سر پا نگه‌ات داره، یه راه نجات واسه دووم آوردن و دل‌خوش موندن و هنوز به زیبایی و حس زندگی و نور و رنگ بینا بودن. 

اصلا حقیقت اینه که لعنت به رسم دنیا و همه‌چی به درک. این بهترین گزاره‌اس.  
۹۹/۰۸/۱۰ | ۲۰:۰۸
بلوط
یکی توی خواب، به منِ 28ساله می‌گفت 38 به نظر می‌آی. امشب که تو کوچه‌ی هفتم به گردالیِ ماه نگاه می‌کردم یادم افتاد. با خودم گفتم حتما دلیلش رنج زمونه‌اس. من و ژون همیشه به هم می‌گفتیم تجربه‌هایی رو از سر گذروندیم و چیزهایی از زندگی یاد گرفتیم که خیلی‌ها تو 20سال زندگی مشترک‌شون ندیدن. کیه که همچین باوری نداشته باشه؟ 
به قول هاوس: we’re all screwed up by our parents. 

تا قبل از این تنهایی من خودخواسته بود و یه انتخاب، حداقل این چیزیه که به خودم می‌گفتم. اما حالا شده یه جبر تحمیلی. جالبه که حسش هم سنگین‌تره. وقتی راه فراری نیست و گزینه‌ها محدود می‌شن و کنترل از دستت خارجه، خیلی چیزها بیش‌تر به چشم می‌آن؛ ملموس و پررنگ و عمیق‌تر از پیش. 
دلم تنگ شده. آره، به گونم دل‌تنگی همون اسمیه که باید. 
۹۹/۰۸/۰۸ | ۲۰:۰۹
بلوط
با ذوق و شوق می‌نویسم و جمله‌ها رو ویرایش می‌کنم ولی همه‌چیز تو همون فایل وُرد باقی‌می‌مونه. از وقت یه‌سری گفته و ناگفته‌ها گذشته ولی اشکال نداره. دلم می‌خواد پست‌ها رو منتشر کنم و حرف‌هامو ثبت. اوهوم. 

+ تا قبل از فروردین 99 آشپزی من منوط به حواست به پیازداغ باشه، زیر قابلمه رو کم کن سر نره و اینو هم‌بزن ته نگیره بود. ولی این چند ماه قرنطینه و خونه‌نشینی موقعیتی پیش‌آورد که درصد بیش‌تری توی به‌عمل آوردن و جاانداختن غذاها مشارکت داشته باشم. طوری که مامان می‌گفت دستت مزه داره و طعم هرچیزی که درست کنی متفاوت و دلپذیره. 
باور من اینه که صفر تا صد پروسه رو خودت باید مدیریت کنی وگرنه اون کار به اسمت ثبت نمی‌شه. و خب زمان قضاوت کرد و ماکارونی‌هام زبان‌زد شد، کته و ته‌دیگ‌ها که از قبل هم مشهور بودن بیش از پیش نمود پیدا کردن، واویشکایی پختم که تعریف "از اون خوباس" رو از یه دست‌رنگین کسب کرد، طعم زرشک‌پلوم در یادها موند و عطر قرمه‌سبزی هم دو طبقه رو فراگرفت. و چنین بود که تحسین‌هایی خوشمزه، دلی رو مشعوف کرد و جوانی را ذوق‌مند :) 
۹۹/۰۸/۰۸ | ۱۴:۱۹
بلوط