The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

عنوان: Isak Danielson - Silence
حجم: 6.75 مگابایت
 
 
It's hard to look
It takes a lot of courage to see
But open your eyes
You'll be standing next to me
Forget the words they don't know what they're saying
To save us all it takes a lot of praying
We have to
Speak into the silence
We never wanted violence
We have to stay, unite
No one left outside
For us to overcome the things that we have done
I want to see the change before I die and lose my voice
It's time to act
Wake up and just realize the fact
That what we've done
We have to recover from
Cannot wait to save the things that we've broken
Find the strength to let your mind be spoken
We have to
Speak into the silence
We never wanted violence
We have to stay, unite
No one left outside
For us to overcome the things that we have done
I want to see the change before I die and lose my voice
I want to live 'till I'm 95
I want my children there right by my side
I want snow in the winter sun
We need to realize what has begun
I want to live until I'm 95
I want my children there right by my side
I want snow in the winter sun
We need to realize what has begun
Speak into the silence
We never wanted violence
We have to stay, unite
No one left outside
For us to overcome the things that we have done
I want to see the change before I die and lose my voice
۰۱/۰۶/۲۶ | ۲۲:۰۸
بلوط
من بودم و شلوغ‌ترین بلوار شهر و ماشینی که می‌خواستم دنده‌عقب برانمش توی یک بن‌بست و پلیسی که همان‌دم از کنارم رد شد و وات د هِل طوری سر تکان داد. 
دنده‌عقب گرفتن هیچ‌وقت نقطه‌قوت من نبوده، می‌دانم. ولی خب مجبور بودم سرکار، می‌فهمی؟! مجبور...

مردی از عابرین تا ته کوچه آمد و فرمان داد تا نجات پیدا کنم. مردی که اگر بابا می‌دیدش حتما می‌گفت اعتیاد شدید دارد. 
مردی که موها و لباس و پوست و نگاهش خاکستری بود، کدر بود. اما از آسودگی من بعد از کشیدن ترمزدستی لبخند زد. مردی که دلش برای یک وامانده حوالی غروب چهارشنبه سوخت. 

مرسی آقای خاکستری. به لطف شما توانستم ماشین را جلوی کلینیک پارک کنم و همراه مادرم باشم. 

پ.ن: یک‌جورهایی حس می‌کنم این امداد و آن جاپارکی که خیلی قالب و تمیز سهم من شد، کارمای یکی از آن در دجله انداختن‌هاست. به شخصه خیلی به این قضیه معتقدم. به‌خصوص موقع رانندگی همیشه منتظرم که در بیابانم دهند باز :)
۰۱/۰۶/۲۴ | ۰۰:۰۲
بلوط
یک‌چیزهایی در حال رخ‌دادن است که می‌تواند مسیرِ زندگی و راهِ پیش‌ِ رویم را عوض کند. 

حالا شاید هم منِ همیشه دراماتیک دارم زیادی آب‌وتابش می‌دهم ولی این واقعیت که هنوز هم پذیرای راه‌های جدیدم و آن استراتژی جنگ را که یادم نیست در کدام فیلم دیدم، حفظ کرده‌ام، خوشایندم است. 

اینکه اگر بترسی از گلوگه‌ی دشمن، بترسی از مردن، هیچ‌وقت این خاکریز را وِل نمی‌کنی، حتی وقتی باران خمپاره روی سرت می‌ریزند. رمزش این است که قبول کنی از پیش مرده‌ای. همین. 

چیزی که از سال‌ها قبل (شاید آن‌وقت‌ها به‌شوخی و این روزها از جنس یک باور) تکیه‌کلامم بوده، این است که ما که چیزی برای باختن نداریم، چیزی برای از دست دادن نیست. پس چراکه‌نه؟ 
۰۱/۰۶/۱۱ | ۱۴:۰۹
بلوط