هعی...
چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۳ ب.ظ
هیچوقت اجازه نداد شاگرد کلاسش باشم، حتا تو یه مدرسه هم نبودیم...
میگفت واسه بچهی اول، آدم همیشه بیتجربهاس. به همین خاطرم با کولهباری از آزمون و خطا، روشِ تعلیمِ تحصیلیِ منو در پیش گرفتن. امیر عادت کرده بود که مامانم موقع مشق نوشتن پیشش بشینه و حتمن ازش درس بپرسه، وگرنه یاد نمیگرفت. در نتیجه راه منو چُنان برگزیدن که به حضور هیچکس محتاج نباشم، از کسی سوال نکنم و خودم تکالیفمو به سرانجام برسونم. حتا مدل درس خوندنمم خودجوش فرق داشت؛ امیر با صدای بلند از بَر میکرد و من فقط لب میزدم موقع خوندن، بیصدا.
قبلنا معلما باید ده سال توی روستا خدمت میکردن تا امتیازشون کمکم زیاد شه و بتونن توی شهر تدریس کنن، الان دیگه اینطور نیست، یعنی اجبار و التزامی تو کار نیست. موقعی که امیر ابتدایی بود، مامانم تو روستا درس میداد، واسه همین فرصت نمیکرد وقت امتحانات باهاش تمرین کنه و به رفع اشکال پسرش برسه. یه سال امتحان نهاییِ ریاضی روستاها شیفت صبح بوده و مال شهر، شیفت بعدازظهر. مامان زنگ میزنه خونه و به امیر میگه از قسمت مساحت و محیط حتمن سوال میاد، مستطیل رو خوب بخون. تلفنچی به مامانم میگه: بله دیگه، سوالارو به بچههای خودشون میرسونن و اونوقت طفل معصومای ما...
جوون، کمسابقه، دلنازک؛ همهی این فاکتورا باعث ترس و وحشت مامان از این حرف میشه و درس عبرتی که دیگه اجازه نده رأفت مادری به خط قرمزهای کارش، خدشه وارد کنه.
چهار پنج سال بعد...
شب یلدا بود و همگی خونهی مادربزرگ پدریم جمع بودیم. ساعت یکونیم برگشتیم و من تازه شروع کردم به خوندن امتحان علمیِ فردا؛ ازین آزمونهای جامع بیهودهی دوران مدرسه. فردا ظهرش موقع ناهار مامان پرسید امتحانت چطور بود؟ گفتم خوب نمیشه، خیلیهاشو نخونده بودم نتونستم جواب بدم. دارا را رام... مامان گفت همون دیشب سوالا توی کیفم بود ولی بهت ندادم، میخواستم خودت بخونی و یادبگیری برای درس و زمانت، برنامهریزی کنی. من مات و مبهوت و حرصخورده قاشق توی دستم موند. گفت به دوستات فکر کن، نون و میم، اونا که مامانشون معلم نیست، حق نبود با تقلب نمرهات بیشتر بشه و فلان. من همچنان مات و مبهوت و حرصخورده منتها قاشق در بشقاب نهاده، موندم. با عصبانیت از رو صندلی بلند شدم و چند قدم سمت اتاق رفتم، بعدش برگشتم و به مامان گفتم برام مهم نیست که سوالا رو داشتی، ولی چرا بهم گفتی؟ من که نمیدونستم. دیشب بیدار موندم و امتحانمم خراب شد، برام مهم نیست. چرا حالا بهم گفتی که برگهها توی کیفت بوده، اصلن نباید میگفتی.
هنوزم گاهی میون خنده به مامان میگم: آخآخ سوالای امتحان علمی یادت هست...؟
اون 12سالْ تحصیل تموم شد، دانشگاهم رفتم و مدرک گرفتم. با اینحال یه حسرت، یه ای کاش توی دلم مونده...؛ هیچوقت اجازه نداد شاگرد کلاسش باشم، حتا تو یه مدرسه هم نبودیم. #خاطرهنوشت
۹۶/۰۹/۰۸