بیشرح 3
يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ب.ظ
فیلمهای فرهادیطور، پیش از این هم بودن، ولی از دربارهی الی به بعد بیشتر جون گرفتن توی سینما. اینکه چند دقیقهی اول همه میخندن، موزیک پخش میشه و دلا خوشن. اما بعدش توی یک آن همهی کاراکترا به چنان خاک سیاهی میشینن که نگو.
تا یه جایی امیدوارن که درست میشه، پس تحمل میکنن. کمکم میفهمن راهی برای برگشت نیست، پس ادامه میدن چون فقط میخوان برسن به تهش و تموم شه همهچیز. برخلاف تصور عام، پایان باز هم نیست. این قصهها آخرشون بیحسیه، قهرمان داستان کرخت شده زیر درد. ولی نکتهاش اینه که بدونی و درک کنی که هیچچیز ثابت نیست. نمیگم ممکنه دوباره به اوج خوشبختی برسن، شاید نرسن. موضوع اینه که اون مصیبت اونقدر سطح توقع رو از آسایش خیال و امنیت خاطر پایین میآره که احتمالن اگه یه روز صبح آسمون کمی صاف باشه و همین که رسیدی سر خیابون تاکسی جلو پات نگه داره، اشک شوق بریزی، چون این حادثه رو به برگشت ورق به روی خوش تعبیر میکنی. بعدش منتظری، منتظر اتفاقای خوب. کمکمک، زنجیرهوار، آسهآسه یه چیزایی پیش میآد. میتونی دوباره لبخند بزنی. دوباره امکان قهقهه زدن محتمل میشه. تو گذر کردی. حداقل به طور حسی ازون نیمهی فرودِ سینوس گذر کردی. و روزمره و زندگی از تحمل کردن و ادامه دادن، میرسه به انتظار و امید.
یه چرخهی بیپایان از سرد و گرم چشیدنها. ولی خب فیزیک ثابت کرده هیچ انقباض و انبساطِ متوالیای بیتاوان نیست. تَرَکهای کوچولو و ریز از عمق تا به سطح، دیوارههای وجودت رو پر میکنه. سر پایی، رو فرمی ولی ترک ورداشتی. فولادِ آبدیده؟ گمان نکنم. ما از پوست و گوشت و خونیم و یه روحِ رنجور. یه جایی توی این چرخه، بعد گذشتن از هفتخوان، یه تلنگر، یه فوت، از پا درت میآره. یه چیزی تو مایههای "نعرهی هیچ شیری خانهی چوبی مرا خراب نمیکند، من از سکوت موریانهها میترسم..." #واژهبافی
۹۶/۰۹/۱۲