از یکی میپرسن: آخر چرا اینقَدَر سیهجامه؟ جواب میده: مرگ که خبر نمیکنه؛ آدم باید به احترام مُرده، آراسته توی مراسمش حاضر بشه. و اغلب هم مواردی رخ میداد تا این فرد لباسهای مشکیش رو تن کنه و بره بدرقهی آدمِ مورد فوت واقعشده. نکتهاش در این نهفتهاس که شما واسه هرچیزی که خودت رو مهیا کنی، همون هم به سراغت میاد. شخصیتِ این قصه هم معالوصف یه عنصرِ آنتیحیات، و از کجا معلوم، شاید اونقدر به پیشواز مرگ رفته تا در نهایت به سوگ خودش نشستن.
داستانِ دمدستیترش برمیگرده به دوست پدربزرگم که هر از گاهی باهاش تماس میگرفت تا اخبار موطن رو مخابره کنه. مقدمه و موخرهی حرفهاش هم میرسید به فوت فلانی و زمینگیر شدن بهمانی و مصیبتهای وارده به خانوادهی بیساری. نهایتن یه بار که تماس میگیره و پدربزرگم میپرسه چه خبر؟ میگه هیچی، اینبار خودم سکته کردم.
حالا شده حکایت ما و دلناگرونیهای ناتموم دیگران؛ وقتی که بیمقدمه سوالی رو میپرسن و البت که متعجبانه جواب میگیرن نه، تا حالا پیش نیومده. ولی فرداش همون فرضِ یکهویی، سربرمیآره و بالفعل میشه و من همهی مسیر برگشت رو میخندیدم به این همه نیرو و انرژیِ منتظرِ وقوع. و با خودم تکرار میکردم قانون راز، کائنات و فلان... آره. #خاطرهنوشت
۹۶/۰۹/۰۴ | ۱۵:۱۳