ریشه در خاک...
دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ب.ظ
[وقتی جوون بودم، دوس داشتم به زندگیم پایان بدم. حالا بعد سالها که هیچ دلیلی برای ادامه دادن نیست، میترسم از رفتن، چسبیدهام به لحظهلحظهی این عمر، به هر نفس... نقل قول-دیالوگ]
روزهایی که خستهام از جنگیدن، روزهایی که سپرم را انداختهام و بیدفاعم در میانهی حوادث، با همهی اندوه و دلزدگی از هرآنکه و هرچیز، قطرهای از روحم، یک روزن از قلبم بیشتر از همیشه چنگ میزنند به زندگی. میخواهم بند را رها کنم و جزیی از من نمیخواهد. محکمتر گره میزند خودش را، من را به آینده. انگیزهای نیست، خلق میکند. روحیهام ویران است و او میسازد. درست وقتهایی که تن دادهام به سقوط، صدای بالهایش را میشنوم. وهم این صدا، پرواز، بازمیداردم از افتادن، نجاتم میدهد از پرتگاه. و نیروی زندگی، همین است. نه...؟ #واژهبافی
۹۶/۰۹/۲۷