The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۳۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیش‌تر از کاکتوس‌هایم نوشته‌ام (اینجا) و امروز یک پست تکمیلی را می‌خواهم ضمیمه‌ی این جّانِ دل‌ها کنم. می‌گویند: "کاکتوس‌ها مخصوصا نمونه‌ی برگ پهن و تیغ‌دارش خاصیت منحصر به فردی در جذب امواج بخصوص امواج الکترومغناطیس دارد. این گیاه تشعشعات و نویزهای گوشی‌های همراه و پارازیت‌های ماهواره را به خود جذب و سپس آن را در قالب انرژی بی‌ضرر در درون هوا منتشر می‌کند." فکر کردم چرا ما آدم‌ها چنین قابلیتی را رو نکنیم؟ یک عالم دغدغه و تشویش، هر روز صبح پشت درب اتاق‌هایمان کمین کرده‌اند برای جنگی نابرابر. می‌گویم نابرابر چون خیلی‌هامان ظرفیت مبارزه‌یمان تکمیل است و زیر بار تنش‌های زندگی به آستانه‌ی خم شدن رسیده‌ایم. سان تزو در کتاب هنر جنگ می‌گوید: "دشمنت را بشناس." ابعاد این شناخت را در نظر بگیرید، چه ضد حمله‌هایی که می‌توان ترتیب داد. چه می‌شود اگر ما هم بتوانیم تمام فرکانس‌های منفی‌ای که به‌سویمان هجوم می‌آورند را مثل کاکتوس‌ها تغییر دهیم؟ یا به قول یک دوستِ جّان مانند یک توپ که هرقدر محکم‌تر زمین می‌خورد بیش‌تر بالا می‌رود، باشیم. به گمانم نظریه‌ی خوبی‌ست. باید روی این جاذبه و دافعه و تغییرات شیمیایی پالس‌های روزمره بیش‌تر کار کنیم، اینکه از ناملایمات زندگی هم به سود خودمان بهره ببریم و نگرش جدیدی برای این روزها اتخاذ کنیم. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۱ | ۱۲:۵۶
بلوط
دارم می‌خشکم و نمی‌دانی حسرتِ های‌های گریه کردن چه چیز غریبی‌ست. دارم می‌خشکم و نمی‌دانی دلت را سبک کردن و دردهایش را یک گوشه‌ی دنج گذاشتن چه خیال غریبی‌ست. دارم می‌خشکم این روزها و حس‌هایم یک‌به‌یک رنگ می‌بازند و با خودم می‌گویم که چه؟! زندگی را این‌قدر بی‌سروسامان، این چنین بی‌قرار و آشوب به ته رسانیدن که چه؟ یک‌جایی باید این حال بد را چال کرد و رفت، وگرنه زمینت می‌زند. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۰ | ۲۳:۱۹
بلوط
به ساعت نگاه کردم؛ شش و بیست دقیقه‌ی صبح بود، دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم، شش و بیست دقیقه‌ی صبح بود. فکر کردم: هوا که هنوز تاریک است. حتما دفعه‌ی اول اشتباه دیده‌ام. خوابیدم. وقتی بلند شدم هوا روشن بود، ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه‌ی صبح بود. سراسیمه برخاستم، باورم نمی‌شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. 
آدم‌ها هم مثل ساعت‌ها هستند. بعضی‌ها کنارمان‌اند مثل ساعت؛ مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می‌چرخند که چرخیدنشان را حس نمی‌کنی. بودنشان برایت بی‌اهمیت می‌شود. همین‌طور بی‌ادعا می‌چرخند. بی‌آنکه بگویند باطریشان دارد تمام می‌شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می‌دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم‌ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه... [ناشناس - مجله‌ی هنری ژوان] #نقل قول
۹۵/۰۳/۲۰ | ۲۲:۳۳
بلوط
مأوایی از سنگ و آجر و خشت و سیمان... جبر جغرافی چیز بدی‌ست، می‌دانید؟! من از تمام خانه‌های چوبی و خوش‌ساخت آن‌ور آب، هوس اتاق زیر شیروانی‌اش را به دل دارم. یک اتاق چوبی چند وجهی با پنجره‌های رو به آسمانش. ستاره‌هایی که یک بندانگشت فاصله‌ست تا چیدنشان و آسمان دلبری که چادرش سقف چشم‌های توست. آه اتاق زیر شیروانی ِ من! چه غزل‌ها که برایت خواهم سرود... #واژه‌بافی
 
۹۵/۰۳/۲۰ | ۱۶:۴۰
بلوط
تخته سیاه کلاس چهارم جایش را به آینه‌ای روشن و شفاف داده بود. هم‌کلاسی‌های دانشگاه میان راهروهای دبستان کودکی‌ام پرسه می‌زدند و لبخند تحویل یکدیگر می‌دادند. و من ایستاده بودم روبروی آیینه‌ای که تصویر موهای بلندم را منعکس می‌کرد. فکر کردم چقدر همه چیز غریب و آشناست و بعد مشغول بستن موهایم شدم. #خواب‎نوشت
۹۵/۰۳/۲۰ | ۱۴:۲۵
بلوط
Nothing comes from dreams but dreams, Still you believe in wonder, Something happens and it seems, Like a strike of thunder...  [zlata ognevich - gravity] نقل قول#
۹۵/۰۳/۱۹ | ۰۱:۴۳
بلوط
ابد و یک‌روز دقیقا همان‌طوری بود که در تمام این مدت تعریفش را شنیده بودم، پر از حس‌ها و دیالوگ‌های نابِ به‌یاد ماندنی. قصه‌ای که در اوج درد می‌تواند شما را بخنداند و در لحظه‌های فراز فیلم به گریه‌تان اندازد. هر سطری که برای توصیف محسن و مرتضی و سمیه‌ی فیلم بنویسم کم است. راستش را بخواهید شده مثال آن هدیه‌ای که دلت نمی‌خواهد دمِ دست بگذاری‌اش مبادا که خراب شود، فقط می‌خواهی توی یک قاب کریستال نگه‌اش داری و نگاهش کنی. این فیلم را باید دید، نه یک‌بار که بارها و به کرّات. ابد و یک‌روز زندگی آدم‌هایی‌ست که یک روز پس از مرگ‌شان طعم رهایی را می‌چشند، یک‌روز بعد از این زندگیِ تا ابد... #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۳/۱۷ | ۲۲:۳۰
بلوط
یک جای دوست داشتنمان ایراد دارد که شش ماهه فارغ می‌شویم. یک جای بودنمان کال است که تمام‌قد نیستیم. یک جای رفتنمان قرص نیست که برمی‌گردیم. یک جای حرف‌ها، بوسه‌ها، دست‌ها می‌لنگد. که سرد می‌شویم، که از دهان می‌افتیم... ما نوزادی نارسیم، با بند نافی پیچیده به دور احساس که عشق را از لوله می‌مکیم... از پشت این دنیای شیشه‌ای، چشم زمان در انتظار معجزه‌ای خیره مانده به ما... [پریسا زابلی‌پور] #نقل قول
۹۵/۰۳/۱۶ | ۱۸:۳۷
بلوط
با سرهایی به هم چسبیده و انگشت‌های قفل شده در هم، دراز کشیده بودیم روی زیرانداز و بازی برگ و باد و آفتاب را نگاه می کردیم. فکر کردم این خلأیی که تویش گیر افتاده‌ایم چقدر دارد دلمان را می‌زند، عینکم را برداشتم و حالا، حالا فقط لکه‌های سبز و نورانی دنیای چشمانم را پر کرده بود. ژون گفت یادت هست پیش‌ترها چقدر حرف داشتیم و آن یکی هنوز فعل جمله‌اش را ادا نکرده این یکی شروع می‌کرد؟ خواستم بگویم آنقدر این جاده را رفته‌ایم که دیگر هیچ کلمه‌ای را یارای گفتن نیست، به‌جایش نفس عمیقی کشیدم و شنیدم که هـــومی کرد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۶ | ۱۴:۴۹
بلوط
تعریف " مـــرد شدن " در سربازی: سفیدبرفی می‌روید، زغال اخته باز می‌گردید. و اینک شما بسیار مرد استید! :| #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۳ | ۱۷:۵۴
بلوط