به درجهای از عرفان رسیدهایم که مپرس!
يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ
با سرهایی به هم چسبیده و انگشتهای قفل شده در هم، دراز کشیده بودیم روی زیرانداز و بازی برگ و باد و آفتاب را نگاه می کردیم. فکر کردم این خلأیی که تویش گیر افتادهایم چقدر دارد دلمان را میزند، عینکم را برداشتم و حالا، حالا فقط لکههای سبز و نورانی دنیای چشمانم را پر کرده بود. ژون گفت یادت هست پیشترها چقدر حرف داشتیم و آن یکی هنوز فعل جملهاش را ادا نکرده این یکی شروع میکرد؟ خواستم بگویم آنقدر این جاده را رفتهایم که دیگر هیچ کلمهای را یارای گفتن نیست، بهجایش نفس عمیقی کشیدم و شنیدم که هـــومی کرد. #واژهبافی
۹۵/۰۳/۱۶