The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۳۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

کم‌اند آدم‌هایی که بخواهند یا بتوانند تو را بلد شوند. اولین بار میم.ر.سین بود که قِلِق اخلاقمان دستش آمد و به قول ژون تیز بود و باهوش. دومین نفر میم.ب.لام کسی که این پروسه را سه‌ساله طی کرد! فکر کنم باید منتظر سومین میم.دات.دات بعدی باشم تا رکورد این دوسالانه‌ها را حفظ کند. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۳ | ۱۳:۱۱
بلوط
عقب نشستن و سکوت کردن هم چیز خوبی‌ست. آدم که خودش را شرح نمی‌دهد... #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۲ | ۱۲:۱۸
بلوط
همه چیز توی این دنیا حد و مرز دارد. مثلا از یک‌جایی به بعد دیگر اسمش ادب و احترام و نزاکت نیست، حماقت می‌شود و ابلهی. آدم باید حواسش باشد پایش را کدام وَرِ خط می‌گذارد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۱ | ۲۳:۱۸
بلوط
این روزها با تنوع ژانرهایی که خواب می‌بینم دست به یقه‌ام! دیشب یک پلیس مخفی بودم در ایتالیا، از آن‌هایی که هم‌نشینی با مجرمان باورهایشان را در هم می‌شکند و راستی و نیکی را حتی در دزد و قاتل هم می‌توانند پیدا کنند و درصدد نجات و یاری‌شان از جان و دل مایه می‌گذارند. برای فراری دادن دوست‌های تازه یافته‌ام سعی داشتم با سوت زدن یک‌جور کد مورس "پلیس‌ها رسیدند، فرار کنید" را مخابره کنم. بعد از کش‌وقوس‌های بسیار توانستم از مهلکه جان به‌دربرم و میان گندم‌زارها خودم را مخفی کنم. فکر کنید! یک پلیس مخفی ورزیده‌ی رویایی، برنزه با لباس‌های جین روشن. اوف... چقدر دلم می‌خواست فرفره‌ی چوبی‌ام را وسط آن کشت‌زار طلایی بچرخانم و با چشم‌هایم ببینم که از رقصیدن باز می‌ایستد و خیالم را راحت می‌کند که در دنیای حقیقی‌ام نفس می‌کشم. #خواب‌نوشت
۹۵/۰۳/۱۰ | ۱۴:۵۴
بلوط
مسئله‌ی ریاضی را حل کرده بودم، یک نفر از تهِ کلاس گفت می‌شود بیایی و برای من هم توضیح بدهی؟ دفترم را بغل زدم و صندلی‌ها را دور، همان لحظه از جایت بلند شدی و سد راه من. گفتم: ببخشید... و ادامه‌ی ناگفته‌اش بیش از تقاضای عبور بود. زمزمه‌ی زیر لبی‌ات را شنیدم "حالا می‌خواد از پشت سر من رد شه. " راه را باز کردی و خودم را به دختری که سوال داشت رساندم. 
استاد پای تخته می‌نوشت و تو آمدی یک صندلی آن‌طرف‌تر نشستی، جای سین. وسط کلاس اجازه گرفتی و رفتی. سر جایت نشستم و جزوه‌ی سین را تکمیل کردم و بعد فکر کردم نکند خیال کنی که خیالاتی در سرم هست، زود برگشتم سر جای خودم. 
یک نفر تصادف کرده بود، دوان دوان خودمان را رساندیم به بیمارستان. گفتند دارو لازم دارد و تا خواستم سمت داروخانه بروم سین گفت تو طبقه‌ی بالا هستی و سپرده‌ای هر کاری داشت می‌تواند روی تو حساب کند. روراست که باشم می‌نویسم دلم شکست، روراست که نباشم می‌نویسم هیچ. 
باران می‌بارید و صدای دانه‌ها روی چتر سمفونی بی‌نظیری ساخته بود. من بودم و میم و دختری که یادم نیست. سین آمد و گفت که با هم مشغول حرف زدن بوده‌اید. هنوز هم می‌توانم نمِ باران را روی موهایم حس کنم و دل‌مشغولیم از دور بودنت، نبودنت.

نمی‌دانم این روایت‌های هذیانی چرا باید سر از خواب‌های آشفته‌ام درآورد؟! وقتی گذشته چیزی بیش از یک شوخی نبوده‌ست، شوخی‌ای که دیگر خنده‌دار هم نیست. نکند هنوز هم من تو را دوست...، باید دندان‌هایم را مسواک بزنم. #خواب‌نوشت
۹۵/۰۳/۰۹ | ۲۳:۳۶
بلوط
نخی که تازه گره خورده‌ست را، راحت‌تر می‌شود باز کرد تا گره‌ای که سال‌ها با آن کلنجار رفته‌ای و کورش کرده‌ای.

پی‌نوشت: ممکن است شما یک گره را باز کنید اما زندگی ثابت کرده گره‌های سردست و هشت تعقیب و تسمه و پروسیک و بولین و واکسیل و ترکیبی ِ بی‌شمار دیگری برای رو کردن بلد است...! [عنوان از دکلمه‌ی نانحس - علیرضا آذر] #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۰۷ | ۰۱:۳۱
بلوط
کم‌رویی و خجالتی بودنش مانند ذرات سیمان خاصیت چسبندگی داشت؛ سرش می‌چسبید به یقه‌اش و نگاهش میخ کفش‌ها. لازم نیست بگویم روبرو شدن با آدم‌ها و موقعیت‌های جدید چقدر می‌توانست انرژی‌بر و هولناک جلوه کند اما گاهی و نه همیشه جسارت‌های خفته میان سلول‌هایش بیرون می‌خزیدند و حمله پیش از دفاع را دستور کار قرار می‌دادند. قبل از اینکه ذرات سیمان به سر و گردنش برسند، شروع می‌کرد به حرف زدن و آنقدر خوب و صمیمی برخورد می‌کرد که شنونده غبطه می‌خورد به سطح پایینِ روابط اجتماعی خودش! بعد از ترک صحنه هم می‌گفت: یک‌بار بود و برای همیشه. قانونِ من که دیگر قرار نیست ببینمش، و چه شجاعتی نهفته‌ست در این قانون. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۰۷ | ۰۰:۳۱
بلوط
چرا تو فکری؟ مشکلی پیش اومده؟ طوری شده که ذهنت مشغوله؟ و... آدم بزرگ‌ها فقط وقتی می‌روند توی فکر و حواسشان پرت می‌شود که یک‌جای کار بلنگد، انگار نگاه‌های عمق‌گرفته و زل‌زده فقط مال وقت‌های گرفتاری‌ست. گاهی با خودم فکر می‌کنم یعنی همه‌شان رویا بافتن را گذاشته‌اند کنار؟ هیچ‌کدام تخیل نمی‌کنند؟ یعنی همه‌ی همه‌شان اینقدر بزرگ شده‌اند که سرزمین عجایب یادشان رفته و پریده‌اند توی چاه واقعیت؟ هوم، چه بد...! #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۰۶ | ۱۳:۵۰
بلوط
خواستم بگویم کلافه است و بی‌حس‌وحال، رعدوبرق زد. آفتاب هم خودش را از پشت ابرها کشید کنار و از پنجره داخل خزید. چه طرفداری ِ جانانه‌ای... باشد قبول، نه باد بی‌حس‌وحال است و نه هوا کلافه. فقط کمی بازی‌شان گرفته انگار مثل همین حالا که صدای دانه‌های باران را می‌شنوم و خورشید قایمکی سرک می‌کشد و آن دوردست‌ها صاعقه هم ریشخند می‌زند. بهار است و بازی‌گوشی‌هایش دیگر... #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۰۴ | ۱۶:۱۴
بلوط
چاک: تو بهترین رفیقمی، حرفمو بد برداشت نکن. اگه بعد 20سال هنوز اینجا باشی و بعد بیای خونه‌ی من که یه مسابقه ببینیمو هنوز یه کارگر ساختمونی باشی، اون‌وقت خودم می‌کشمت! این تهدید نیست، واقعیته. خودم می‌کشمت. 
ویل: چی؟ این چرندیات چیه داری میگی؟! 
چاک: ببین تو چیزی داری که هیچ‌کدوم از ما نداریم...
ویل: برو بابا ول کن، واسه چی اینو میگی؟ یعنی به خودم مدیونم که بخوام این کارو بکنم؟ اگه نخوام چی؟! 
چاک: نه گمشو. تو مدیون خودت نیستی، مدیون منی. چون من چشم به‌هم بزنم 50سالمه و هنوزم کارم همینه. این خیلی خوبه عیبی هم نداره ولی تو نشستی رو بلیت برنده، اما بی‌عرضه‌تر از اونی که نقدش کنی. این پسر فاجعه‌اس! چون من حاضرم هرکاری بکنم که مثل تو باشم. همینطورم هرکدوم از این بروبچه‌ها. خیلی فاجعه‌اس که 20سال دیگه هم اینجا باشی. خلاصه‌ی کلام اینجا برای تو وقت تلف کردنه. 
ویل: تو هیچی نمی‌فهمی... 
چاک: نمی‌فهمم، آو که هیچی نمی‌فهمم! می‌دونی چی‌رو می‌فهمم؟ هر روز می‌آم خونت و سوارت می‌کنم و می‌ریم بیرون. یه چیزی می‌خوریم، یکم می‌خندیم، خودش کلی کِیف داره... می‌دونی بهترین ساعت روز من کِیه؟ تقریبا همون 10ثانیه‌ای که از سر پیچ می‌پیچم تا برسم در خونه‌ی تو. چون فکر می‌کنم شاید برسم اونجا و در رو بزنم و تو اونجا نباشی. بدون خداحافظی، بدون قول‌و‌قرار... تو رفتی. من زیاد نمی‌فهمم اما اینو می‌فهمم. 

شان(روان‌شناس): چرا مخفی می‌شه و به هیچ‌کس اعتماد نداره؟ به‌خاطر اینکه اولین آدمایی که باید دوستش می‌داشتن، طردش کردن... اون (ویل) مردمو فراری می‌ده قبل از اینکه ترکش کنن. این یه مکانیزم دفاعیه و درست 20سال به همین خاطر تنها مونده... #آپارات

Good Will Hunting - 1997 - Drama film
۹۵/۰۳/۰۱ | ۱۶:۲۰
بلوط