برای چندین سال گمان میکردم که آدمِ درونگراییام، واسه همین تنهایی رو ترجیح میدم. ولی تازه دارم میفهمم که این انزوا و تنهایی، یه مکانیزم دفاعی بوده انگار؛ یه حفاظ که پشتش پناه گرفتم چون از همهچیز ترسیدم و جرأت تجربه کردن نداشتم.
حالا میفهمم از مکالمه با آدمها انرژی میگیرم و توی جمعِ مطلوب بودن رو ترجیح میدم. در عین حال قدرت این رو دارم که به آدمهای نخواستنی نه بگم و برم تو پیلهی خودم و شاید به همین بهانه، سالها دور خودم یه پیله تنیدم. پیلهای که داره خفهام میکنه و حالا نیاز دارم که بشکافمش؛ چون به دختربچهی پرشورِ درونم، یه بزرگسالِ محکم و نترس بدهکارم.
مدل ذهنی من، صفر یا صد شکل گرفته؛ یا هیچی یا همهچی. وقتی روی پروژهی ایکس کار میکنم، فقط روی پروژهی ایکس متمرکزم و باید اونو تموم کنم تا بتونم پروژهی ایگرگ رو استارت بزنم. سر همین قضیه، فرصتهای خیلی زیادی رو از دست دادم. بیشتر از هرچیز فرصت زندگی کردن رو.
به آسیبهای این ساختار ذهنی آگاهم و تا جاییکه تونستم سعی کردم خودم رو بِکِشم بالا و تغییر ایجاد کنم. ولی یه سری فاکتورهای ثابت توی زندگیمه که از کنترل من خارجه و قدرت مقابله باهاشون رو ندارم. در نتیجه بهطور مقطعی یا بهشون میبازم یا ازشون میبَرم.
چیزی که اغلب بهم ثابت شده، محوریت من توی این قصه است. هربار که خواستم، بلند شدم. هربارم که نخواستم و وا دادم، سقوط کردم. یهجورایی تهش فقط خودمم و خودم.
میدونم که این داستان ادامه داره و هنوز تموم نشده؛ چه روایتهای شخصیمون و چه روایتهای جمعی. هنوز به تهش نرسیدیم. هنوز هر کدوم از ماها یه نقشی برای ایفا کردن توی معادلات چندمجهولی این دنیا داریم. برای همینم هست که مانترای همیشگی زندگی این بوده که جاری باش، ساکت و ساکن نمون، حرکت کن.
یک نفر نوشته بود نمیدانم چطور این ویدیو را دیدم و هنوز زندهام. با او موافقم. روزی هزاران بار میمیریم و دوباره سربرمیآوریم. روزی هزاران بار، قلبمان تکهپاره میشود و باز سربرمیآوریم. چارهای جز این نیست؛ جز دوباره و دوباره و دوباره سربرآوردن، جوانه زدن و روییدن.
نزدیک سه هفتهاس که دیگه خواب نمیبینم. اگه رویا و کابوسی هم باشه، چیزی ازش یادم نمیمونه. دیگه حتی خوابیدن هم، تسکینی بر این واقعیت نیست.
واقعیتی که برای سایر مردم دنیا، برچسب sensitive content میخوره و ازشون سوال میشه که مطمئنی میخوای ببینی؟ ولی هیچکس از ما سوال نکرد. فقط مجبور به زندگی کردنش شدیم.
شاید مثل فیلم Inception یهروزی بیاد که بفهمیم جای واقعیت و خیال عوض شده. کابوس بیداریها به تحقق یک رویا بدل بشه...
من بودم و شلوغترین بلوار شهر و ماشینی که میخواستم دندهعقب برانمش توی یک بنبست و پلیسی که هماندم از کنارم رد شد و وات د هِل طوری سر تکان داد.
دندهعقب گرفتن هیچوقت نقطهقوت من نبوده، میدانم. ولی خب مجبور بودم سرکار، میفهمی؟! مجبور...
مردی از عابرین تا ته کوچه آمد و فرمان داد تا نجات پیدا کنم. مردی که اگر بابا میدیدش حتما میگفت اعتیاد شدید دارد.
مردی که موها و لباس و پوست و نگاهش خاکستری بود، کدر بود. اما از آسودگی من بعد از کشیدن ترمزدستی لبخند زد. مردی که دلش برای یک وامانده حوالی غروب چهارشنبه سوخت.
مرسی آقای خاکستری. به لطف شما توانستم ماشین را جلوی کلینیک پارک کنم و همراه مادرم باشم.
پ.ن: یکجورهایی حس میکنم این امداد و آن جاپارکی که خیلی قالب و تمیز سهم من شد، کارمای یکی از آن در دجله انداختنهاست. به شخصه خیلی به این قضیه معتقدم. بهخصوص موقع رانندگی همیشه منتظرم که در بیابانم دهند باز :)
یکچیزهایی در حال رخدادن است که میتواند مسیرِ زندگی و راهِ پیشِ رویم را عوض کند.
حالا شاید هم منِ همیشه دراماتیک دارم زیادی آبوتابش میدهم ولی این واقعیت که هنوز هم پذیرای راههای جدیدم و آن استراتژی جنگ را که یادم نیست در کدام فیلم دیدم، حفظ کردهام، خوشایندم است.
اینکه اگر بترسی از گلوگهی دشمن، بترسی از مردن، هیچوقت این خاکریز را وِل نمیکنی، حتی وقتی باران خمپاره روی سرت میریزند. رمزش این است که قبول کنی از پیش مردهای. همین.
چیزی که از سالها قبل (شاید آنوقتها بهشوخی و این روزها از جنس یک باور) تکیهکلامم بوده، این است که ما که چیزی برای باختن نداریم، چیزی برای از دست دادن نیست. پس چراکهنه؟