• حداقل چهار سال میگذره از آخرینباری که جامدادیمو لمس کردم! و یکی از بهترین لحظههای مهیا شدن برای یه مقطع جدید از زندگی اینه که با کنار هم چیدن راپید 0.3، رواننویس نارنجی، اتود 0.5 و بستهی رنگی یادداشتها همراه باشه.
• نمیدونم چه انتظاری داشتم ولی به عنوان جلسهی اول کمی توی ذوقم خورد. در واقع این حجم از پاسخگو بودن رو برنمیتابم و واکنشگرهای وجودم خسته شدن از لبخند و تایید و سخنان بیمزه. این دوره تمرین صبوریه و مکالمه کردن. نباید سخت بگیرم.
• این چه عادتیه که باب شده و هر جا میری باید سریعا یه گروه تلگرامی/واتساپی تشکیل بدی و در کارهای بسی بیهوده شرکت بجویی؟ که چی مثلا؟!
• طبق انتظارِ پیشین، شخصیت بچهدرسخونِ درونم رخ نمایید و حتی بسی کودکانه ذوق کرد از اندک داناییاش! البته مراقب بودم بلای جون خودم نشم ولی در معرفیِ نخست حسابی به چشم اومد.
بعدنوشت: مشکل تازه کشفشدهی دیگه هم اینه که وقتی سوالی ازم میشه، ذهنم توی اون لحظه کاملا پاک میشه و هیچ جواب محتملی به خاطرم نمیآد، البته خاصّ مواقعی هست که پرسشها شخصی هستن و جنبهی شناختی دارن. انگار به شدت توسط دیواری دفاعی محصور شدم و هیچ حس و خاطره و دیدگاهی نمیتونه به بیرون نفوذ کنه.
بعدترنوشت: گذشت زمان و آشنایی بیشتر با آدمها، میتونن توی برداشت نخستین از فضای حاکم تغییرات زیادی ایجاد کنن. خوشحالم از شروعش و تصور میکنم نتایج خوب و رضایتبخشی رو به همراه داشته باشه :)
۹۸/۰۵/۲۴ | ۱۳:۳۰