نکند هنوز هم من تو را دوست...
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ
مسئلهی ریاضی را حل کرده بودم، یک نفر از تهِ کلاس گفت میشود بیایی و برای من هم توضیح بدهی؟ دفترم را بغل زدم و صندلیها را دور، همان لحظه از جایت بلند شدی و سد راه من. گفتم: ببخشید... و ادامهی ناگفتهاش بیش از تقاضای عبور بود. زمزمهی زیر لبیات را شنیدم "حالا میخواد از پشت سر من رد شه. " راه را باز کردی و خودم را به دختری که سوال داشت رساندم.
استاد پای تخته مینوشت و تو آمدی یک صندلی آنطرفتر نشستی، جای سین. وسط کلاس اجازه گرفتی و رفتی. سر جایت نشستم و جزوهی سین را تکمیل کردم و بعد فکر کردم نکند خیال کنی که خیالاتی در سرم هست، زود برگشتم سر جای خودم.
یک نفر تصادف کرده بود، دوان دوان خودمان را رساندیم به بیمارستان. گفتند دارو لازم دارد و تا خواستم سمت داروخانه بروم سین گفت تو طبقهی بالا هستی و سپردهای هر کاری داشت میتواند روی تو حساب کند. روراست که باشم مینویسم دلم شکست، روراست که نباشم مینویسم هیچ.
باران میبارید و صدای دانهها روی چتر سمفونی بینظیری ساخته بود. من بودم و میم و دختری که یادم نیست. سین آمد و گفت که با هم مشغول حرف زدن بودهاید. هنوز هم میتوانم نمِ باران را روی موهایم حس کنم و دلمشغولیم از دور بودنت، نبودنت.
نمیدانم این روایتهای هذیانی چرا باید سر از خوابهای آشفتهام درآورد؟! وقتی گذشته چیزی بیش از یک شوخی نبودهست، شوخیای که دیگر خندهدار هم نیست. نکند هنوز هم من تو را دوست...، باید دندانهایم را مسواک بزنم. #خوابنوشت
۹۵/۰۳/۰۹