The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی
تخته سیاه کلاس چهارم جایش را به آینه‌ای روشن و شفاف داده بود. هم‌کلاسی‌های دانشگاه میان راهروهای دبستان کودکی‌ام پرسه می‌زدند و لبخند تحویل یکدیگر می‌دادند. و من ایستاده بودم روبروی آیینه‌ای که تصویر موهای بلندم را منعکس می‌کرد. فکر کردم چقدر همه چیز غریب و آشناست و بعد مشغول بستن موهایم شدم. #خواب‎نوشت
۹۵/۰۳/۲۰ | ۱۴:۲۵
بلوط
Nothing comes from dreams but dreams, Still you believe in wonder, Something happens and it seems, Like a strike of thunder...  [zlata ognevich - gravity] نقل قول#
۹۵/۰۳/۱۹ | ۰۱:۴۳
بلوط
ابد و یک‌روز دقیقا همان‌طوری بود که در تمام این مدت تعریفش را شنیده بودم، پر از حس‌ها و دیالوگ‌های نابِ به‌یاد ماندنی. قصه‌ای که در اوج درد می‌تواند شما را بخنداند و در لحظه‌های فراز فیلم به گریه‌تان اندازد. هر سطری که برای توصیف محسن و مرتضی و سمیه‌ی فیلم بنویسم کم است. راستش را بخواهید شده مثال آن هدیه‌ای که دلت نمی‌خواهد دمِ دست بگذاری‌اش مبادا که خراب شود، فقط می‌خواهی توی یک قاب کریستال نگه‌اش داری و نگاهش کنی. این فیلم را باید دید، نه یک‌بار که بارها و به کرّات. ابد و یک‌روز زندگی آدم‌هایی‌ست که یک روز پس از مرگ‌شان طعم رهایی را می‌چشند، یک‌روز بعد از این زندگیِ تا ابد... #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۳/۱۷ | ۲۲:۳۰
بلوط
یک جای دوست داشتنمان ایراد دارد که شش ماهه فارغ می‌شویم. یک جای بودنمان کال است که تمام‌قد نیستیم. یک جای رفتنمان قرص نیست که برمی‌گردیم. یک جای حرف‌ها، بوسه‌ها، دست‌ها می‌لنگد. که سرد می‌شویم، که از دهان می‌افتیم... ما نوزادی نارسیم، با بند نافی پیچیده به دور احساس که عشق را از لوله می‌مکیم... از پشت این دنیای شیشه‌ای، چشم زمان در انتظار معجزه‌ای خیره مانده به ما... [پریسا زابلی‌پور] #نقل قول
۹۵/۰۳/۱۶ | ۱۸:۳۷
بلوط
با سرهایی به هم چسبیده و انگشت‌های قفل شده در هم، دراز کشیده بودیم روی زیرانداز و بازی برگ و باد و آفتاب را نگاه می کردیم. فکر کردم این خلأیی که تویش گیر افتاده‌ایم چقدر دارد دلمان را می‌زند، عینکم را برداشتم و حالا، حالا فقط لکه‌های سبز و نورانی دنیای چشمانم را پر کرده بود. ژون گفت یادت هست پیش‌ترها چقدر حرف داشتیم و آن یکی هنوز فعل جمله‌اش را ادا نکرده این یکی شروع می‌کرد؟ خواستم بگویم آنقدر این جاده را رفته‌ایم که دیگر هیچ کلمه‌ای را یارای گفتن نیست، به‌جایش نفس عمیقی کشیدم و شنیدم که هـــومی کرد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۶ | ۱۴:۴۹
بلوط
تعریف " مـــرد شدن " در سربازی: سفیدبرفی می‌روید، زغال اخته باز می‌گردید. و اینک شما بسیار مرد استید! :| #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۳ | ۱۷:۵۴
بلوط
کم‌اند آدم‌هایی که بخواهند یا بتوانند تو را بلد شوند. اولین بار میم.ر.سین بود که قِلِق اخلاقمان دستش آمد و به قول ژون تیز بود و باهوش. دومین نفر میم.ب.لام کسی که این پروسه را سه‌ساله طی کرد! فکر کنم باید منتظر سومین میم.دات.دات بعدی باشم تا رکورد این دوسالانه‌ها را حفظ کند. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۳ | ۱۳:۱۱
بلوط
عقب نشستن و سکوت کردن هم چیز خوبی‌ست. آدم که خودش را شرح نمی‌دهد... #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۲ | ۱۲:۱۸
بلوط
همه چیز توی این دنیا حد و مرز دارد. مثلا از یک‌جایی به بعد دیگر اسمش ادب و احترام و نزاکت نیست، حماقت می‌شود و ابلهی. آدم باید حواسش باشد پایش را کدام وَرِ خط می‌گذارد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۱۱ | ۲۳:۱۸
بلوط
این روزها با تنوع ژانرهایی که خواب می‌بینم دست به یقه‌ام! دیشب یک پلیس مخفی بودم در ایتالیا، از آن‌هایی که هم‌نشینی با مجرمان باورهایشان را در هم می‌شکند و راستی و نیکی را حتی در دزد و قاتل هم می‌توانند پیدا کنند و درصدد نجات و یاری‌شان از جان و دل مایه می‌گذارند. برای فراری دادن دوست‌های تازه یافته‌ام سعی داشتم با سوت زدن یک‌جور کد مورس "پلیس‌ها رسیدند، فرار کنید" را مخابره کنم. بعد از کش‌وقوس‌های بسیار توانستم از مهلکه جان به‌دربرم و میان گندم‌زارها خودم را مخفی کنم. فکر کنید! یک پلیس مخفی ورزیده‌ی رویایی، برنزه با لباس‌های جین روشن. اوف... چقدر دلم می‌خواست فرفره‌ی چوبی‌ام را وسط آن کشت‌زار طلایی بچرخانم و با چشم‌هایم ببینم که از رقصیدن باز می‌ایستد و خیالم را راحت می‌کند که در دنیای حقیقی‌ام نفس می‌کشم. #خواب‌نوشت
۹۵/۰۳/۱۰ | ۱۴:۵۴
بلوط