The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی
از دور که نگاهشان می‌کردم و ناهماهنگیِ بعضی‌ها را می‌دیدم، خنده‌ام می‌گرفت. اینکه دست و پای راستت را با هم تکان بدهی این‌قدر سخت است؟! خیلی وقت بود می‌خواستم با گروه تمرین کنم، امروز هم زودتر از همیشه رفتم و وقتی مربی‌شان آمد دلم را به دریا زدم و گفتم: سلام، می‌تونم بهتون ملحق شم؟ با لبخند و خوش‌رویی همیشگی‌اش گفت: خوشحال می‌شیم. موزیک پخش شد و یک، دو، سه... 20دقیقه بعد لپ‌گُلی و عرق‌ریزان و نفس‌بندآمده سعی داشتم حرکت دست و پای راستم را با هم هماهنگ کنم، خب دنیا دارِ مکافات است... فاز سوم بود که دیگر فشارم افتاد و می‌دانستم اگر خودم را به نیمکت‌ها نرسانم و دراز نکشم همان‌جا پخش زمین خواهم شد. و توی آن 20قدم فاصله تا نیمکت‌ها به خودم می‌گفتم: تو می‌تونی، تو به اون نیمکت لعنتی می‌رسی، تو نمی‌افتی... وقتی هم بلاخره دراز کشیدم و ضربان قلبم را توی گوش‌هایم حس می‌کردم به خودم گفتم: راستی، تو دیگه به کسی نمی‌خندی و پلک‌هایم را گذاشتم روی هم. #خاطره‌نوشت
۹۵/۰۳/۲۷ | ۱۳:۳۳
بلوط
آدم باید به آرزوهایش برسد. آدم باید خودش را به آرزوهایش برساند. [خرمالوی سیاه] #نقل قول
۹۵/۰۳/۲۶ | ۱۵:۱۹
بلوط
فرق است میان انتظار چیزی را داشتن و بعد، روبرو شدن با آن. هرقدر هم خودت را آماده کنی، تلخیِ شکست آزارت می‌دهد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۵ | ۲۱:۲۵
بلوط
دوتا کار را با هم نمی‌توانم انجام دهم! یا درس خواندن و بسط نشستن توی خانه، یا مطالعه‌ی آزاد داشتن و فیلم دیدن و یا سالن ورزشی رفتن، اگر هم اذن کنم دوره‌های نرم‌افزار را بگذرانم باید همه‌چیز تعطیل شود و فقط آن را انجام دهم. عادت بدی‌ست، در واقع بسیار گَند و تنبلانه. تصمیم گرفتم زندگیم را در یک لوح‌فشرده جای دهم؛ از امروز هم ورزشم را شروع می‌کنم، هم درس می‌خوانم و در کنارش به مطالعه‌ی آزاد و فیلم‌هایم می‌رسم، هم اینکه زبان را یک تکلیف واجب روزانه در نظر می‌گیرم و اممم هر گونه فوق‌برنامه‌ی دیگری را نیز در دستور کار قرار می‌دهم. این همان فلسفه‌ی صفر یا صد است. اصلا به قول استاد بهمنیِ جّان؛ یا خالی و یا لبریز. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۲ | ۱۳:۴۳
بلوط
شنیده‌اید که می‌گویند زندگی هر کسی متاثر از نام اوست؟ و پشت هر حضور و وجود و زندگی، قصه‌ای نهفته است. چیزی که رسالت فردی نام دارد. فکر کنم بلاخره متقاعد شدم! زندگی من و سرخوشیِ لحظه‌هایم به یک اتحاد جمعی وابسته است. هربار که تصمیم گرفتم دور شوم از آدم‌های دور و بَرَم، خلأیی بی‌انتها وجودم را تسخیر کرد و وقتی دوباره بازمی‌گردم به آدم‌های زندگی‌ام انگار که مرکز ثقل دنیایم درست شده باشد. بی‌بی‌دی بابی‌دی بو... 
فلسفه‌ی حضور من در این دنیا اصلا همین‌طور شکل گرفته، با یک حرف مبنی بر شر و شور بخشیدن به آدم‌های خانه‌مان و وجود یک همدم و همراه برای لحظه‌هاشان. خب چرا که نه؟ شاید این اولین قدم از جذب امواج منفی و بازپس‌فرستادن پالس‌هایی مثبت باشد. همین‌که رسالت فردیم را باور کنم، انرژی بخشِ آدم‌های زندگیم بودن. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۲ | ۰۰:۲۴
بلوط
دنیاهایمان دیگر یکی نیست. وقتی من خواهان ازدحامم و او طالب سکون و آن دیگری اندیشه‌ی سقف مشترک را محک می‌زند. چه دوریم، چه بی‌اندازه از هم دوریم... #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۱ | ۱۴:۵۰
بلوط
پیش‌تر از کاکتوس‌هایم نوشته‌ام (اینجا) و امروز یک پست تکمیلی را می‌خواهم ضمیمه‌ی این جّانِ دل‌ها کنم. می‌گویند: "کاکتوس‌ها مخصوصا نمونه‌ی برگ پهن و تیغ‌دارش خاصیت منحصر به فردی در جذب امواج بخصوص امواج الکترومغناطیس دارد. این گیاه تشعشعات و نویزهای گوشی‌های همراه و پارازیت‌های ماهواره را به خود جذب و سپس آن را در قالب انرژی بی‌ضرر در درون هوا منتشر می‌کند." فکر کردم چرا ما آدم‌ها چنین قابلیتی را رو نکنیم؟ یک عالم دغدغه و تشویش، هر روز صبح پشت درب اتاق‌هایمان کمین کرده‌اند برای جنگی نابرابر. می‌گویم نابرابر چون خیلی‌هامان ظرفیت مبارزه‌یمان تکمیل است و زیر بار تنش‌های زندگی به آستانه‌ی خم شدن رسیده‌ایم. سان تزو در کتاب هنر جنگ می‌گوید: "دشمنت را بشناس." ابعاد این شناخت را در نظر بگیرید، چه ضد حمله‌هایی که می‌توان ترتیب داد. چه می‌شود اگر ما هم بتوانیم تمام فرکانس‌های منفی‌ای که به‌سویمان هجوم می‌آورند را مثل کاکتوس‌ها تغییر دهیم؟ یا به قول یک دوستِ جّان مانند یک توپ که هرقدر محکم‌تر زمین می‌خورد بیش‌تر بالا می‌رود، باشیم. به گمانم نظریه‌ی خوبی‌ست. باید روی این جاذبه و دافعه و تغییرات شیمیایی پالس‌های روزمره بیش‌تر کار کنیم، اینکه از ناملایمات زندگی هم به سود خودمان بهره ببریم و نگرش جدیدی برای این روزها اتخاذ کنیم. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۱ | ۱۲:۵۶
بلوط
دارم می‌خشکم و نمی‌دانی حسرتِ های‌های گریه کردن چه چیز غریبی‌ست. دارم می‌خشکم و نمی‌دانی دلت را سبک کردن و دردهایش را یک گوشه‌ی دنج گذاشتن چه خیال غریبی‌ست. دارم می‌خشکم این روزها و حس‌هایم یک‌به‌یک رنگ می‌بازند و با خودم می‌گویم که چه؟! زندگی را این‌قدر بی‌سروسامان، این چنین بی‌قرار و آشوب به ته رسانیدن که چه؟ یک‌جایی باید این حال بد را چال کرد و رفت، وگرنه زمینت می‌زند. #واژه‌بافی
۹۵/۰۳/۲۰ | ۲۳:۱۹
بلوط
به ساعت نگاه کردم؛ شش و بیست دقیقه‌ی صبح بود، دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم، شش و بیست دقیقه‌ی صبح بود. فکر کردم: هوا که هنوز تاریک است. حتما دفعه‌ی اول اشتباه دیده‌ام. خوابیدم. وقتی بلند شدم هوا روشن بود، ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه‌ی صبح بود. سراسیمه برخاستم، باورم نمی‌شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. 
آدم‌ها هم مثل ساعت‌ها هستند. بعضی‌ها کنارمان‌اند مثل ساعت؛ مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می‌چرخند که چرخیدنشان را حس نمی‌کنی. بودنشان برایت بی‌اهمیت می‌شود. همین‌طور بی‌ادعا می‌چرخند. بی‌آنکه بگویند باطریشان دارد تمام می‌شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می‌دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم‌ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه... [ناشناس - مجله‌ی هنری ژوان] #نقل قول
۹۵/۰۳/۲۰ | ۲۲:۳۳
بلوط
مأوایی از سنگ و آجر و خشت و سیمان... جبر جغرافی چیز بدی‌ست، می‌دانید؟! من از تمام خانه‌های چوبی و خوش‌ساخت آن‌ور آب، هوس اتاق زیر شیروانی‌اش را به دل دارم. یک اتاق چوبی چند وجهی با پنجره‌های رو به آسمانش. ستاره‌هایی که یک بندانگشت فاصله‌ست تا چیدنشان و آسمان دلبری که چادرش سقف چشم‌های توست. آه اتاق زیر شیروانی ِ من! چه غزل‌ها که برایت خواهم سرود... #واژه‌بافی
 
۹۵/۰۳/۲۰ | ۱۶:۴۰
بلوط