The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۲۳ مطلب با موضوع «تکست» ثبت شده است

برایتان نوروزی زیبا آرزومندم. روزی نو، به‌سان طلوعی دوباره؛ قدرتمند، شکیبا، تندرست. به‌دور از رنج و کینه و اندوه. سالی سرشار از عشق و امید. سالی پر از زیبایی و طراوت و تازگی، همچون گل‌های بهاری. باشد که ستارگان بخت‌تان بدرخشند و روزهایی پر از شگفتی‌های نیک، در پیش داشته باشید.
۰۱/۰۱/۰۱ | ۱۱:۴۵
بلوط
یه اصطلاحی هست که دو طرف باید بهترینِ همدیگه رو، رو بیارن. Bring out the best in each other
حالا بهترین هم نه، روی خوب همدیگه رو بالا بیارن، نه روی سگِ همو. من تو رابطه‌ای بزرگ شدم که معمولا دو طرف بدترین حالت همدیگه رو می‌شکفتن. دقیقا مثل یه غنچه که باید مراقبت کنی ازش تا گل بده، آسه‌آسه و ریزریز می‌رفتن رو اعصاب همدیگه و یه‌روز منفجر می‌شد این بشکه‌ی باروت. و این دور باطل ادامه داشت و داره و خواهد داشت. حالا حرف من این وسط چیه؟ من بلدم مامانم رو طوری به خنده بندازم که اشکش درآد. بلدم چه‌جوری با بابام حرف بزنم که ذوق کنه و خوشش بیاد. بلدم چه‌جوری مامان رو غافل‌گیر کنم که حظ ببره. بلدم چه‌جوری می‌شه حتی بابا رو به رقص درآورد و باهاش قِر داد. این دو نفر به تنهایی، جدا از هم، شانس خیلی بیش‌تری واسه یه اقبال خوب داشتن. شیمی‌شون به هم نمی‌خوره، می‌دونی؟ واکنش‌گری‌شون مخربه. و بدی ماجرا، دردش می‌دونی کجاست؟ این‌که فقط پای خودشون وسط نیست. یه نسل دیگه رو هم وارد بازی کردن. و حتی تلخ‌تر می‌دونی چیه؟ حالا همین نسلِ زخمی، اگه خودش بخواد یه نسل دیگه رو پرورش بده، با همه‌ی تلاش و مقاومت و کلنجار رفتن‌هاش، باز هم زخم‌هاشو برای دیگری به ارث می‌ذاره. مهم نیست چقدر بخوای متفاوت عمل کنی، این‌ورِ بوم نشد، از اون‌ورِ بوم می‌سُری. 

+ Heal before having children so your children don’t have to heal from having you as a parent.
من می‌گم این حتی واسه قبل از ورود به رابطه هم صادقه. باید خودمون رو بشناسیم و به زخم‌هامون آگاه باشیم و در پیِ التیام، قبل از این‌که حتی کس دیگه‌ای رو بخوایم وارد آشفته‌بازار احساسات و گره‌های بازنشده‌ی روحی‌مون کنیم. قبل از این‌که پای کس دیگه‌ای هم به میون افکار و باورها و رفتارهای نادرستمون بیاد. 
۰۰/۱۲/۲۲ | ۱۴:۵۴
بلوط
هفته‌ی پیش بود حدودا که توی یکی از مصاحبه‌هایی که از یوتیوب می‌دیدم، گالف کتاب نامه‌هایی به شاعر جوان نوشته راینر ریلکه رو معرفی کرد. چند روز قبلش من پیِ کوه جادوی توماس مان سه‌تا از کتابفروشی‌های نزدیک رو گشته و دست‌خالی برگشته بودم. یه حسی بهم می‌گفت بی‌دلیل هم نبوده. اون کتاب، قسمتِ الان نبود. زمانش موقع دیگه‌ایه ولی ریلکه، اُو یِس. بعد از دو سه روز جست‌وجو امروز خریدمش. برام کادوش هم کردن و فقط منتظرم موعدش برسه تا هدیه‌ای که برای خودم گرفتم رو بخونم. 
happy ^_^
۰۰/۱۱/۲۵ | ۱۳:۲۵
بلوط
یکی از دلایلی که من و تو خوب همدیگه رو بلد شدیم، اینه که نترسیدیم زخمامون رو به هم نشون بدیم. شدیم اون آدم امنی که می‌شه باهاش حرف زد و بهش پناه برد. 
و می‌دونی، شاید سختیِ رابطه گرفتن‌مون با بقیه همینه. چون عین این رو از اونا هم می‌خوایم. 

ببین! ما خیلی خوبیم. و این ما رو به فنا می‌ده. HMT#
۰۰/۱۱/۱۶ | ۲۳:۴۶
بلوط
برای من این تقارن‌ها یعنی نشانه و مفهوم و ارزش. به هزارجور معنایش می‌کنم که شیرینی‌اش مزه‌ی روحم شود و توشه‌ی خیال. 
آن‌قدر بزرگ شده‌ام که بدانم جاذبه‌ی اعداد، یک بازی است و بس. با این وجود باز هم ترکیب "در آستانه‌ی سی‌سالگی" قلقلکم می‌دهد؛ سرخوشانه، دل‌نگران، آرام، گریزان... 
معجون عجیبی‌ست این سی‌سالگی. 

همه‌ی این زیر و رو بافتن‌ها نتیجه‌ی یک فیلم است، اصلا اساس زندگی من فیلم است. 
"!Tick, Tick... Boom" روایت نمایش‌نامه‌نویسِ موزیکال، جاناتان لارسون، که در آستانه‌ی سی‌سالگی، عشق و حرفه و زندگی‌اش را با یک علامت سوال بزرگ، مواجه می‌بیند. یک چیستی معناشناختی از جنس "همین؟". هشت سال صرف نوشتن کردن و همین؟ رویایی داشتن و سال‌ها پروراندن و همین؟ عشق‌ورزیدن و همین؟ 
استفهام جاناتان در مرز سی‌سالگی‌اش، پرسش خیلی‌هاست. قیاس او میان خودش و بزرگان حرفه‌اش، دلواپسی خیلی‌هاست. این تفکر ریشه‌دوانیده‌ی مسموم که باید سی‌ساله باشی و پر از دستاورد، که حتما الف و ب و جیم را تیک‌زده باشی و راهت معلوم باشد و مسیرت هموار و دلت قرص که می‌دانی کجایی و چه می‌خواهی و هدف چیست. 

برای من که چنین نیست. هنوز آن یقینِ زیر پا سفت بودن، به دلم نیافتاده. هنوز هم آینده مبهم است و فردا ترسناک و زندگی زیادی سخت‌گرفته به جانمان. که اصلا مگر می‌شود اهل این جغرافیا باشی و خیالت آسوده؟
خلاصه‌اش کنم، حرف تازه‌ای هم نیست. زیباتر از این بیان را بارها خوانده‌اید اما من به بازگویی و ثبتش نیاز دارم، لااقل برای خودم. 
مسابقه دیدنِ زندگی، یعنی فرسایش. استهلاک روح و روان و جانی نماندن برای آسایش. کْی به کجا رسید، کی چه کرد، کی چه خواست و چه شد، ذره‌ای مشابه من و شرایط و امکاناتم نیست. من در همین بستر و آب و آفتاب، سبز بمانم و رشد کنم، هنر است. دو قدم آن‌طرف‌تر هم، با مختصات من یکی نیست. 
بلوط‌هایی هستند بس تنومند، ریشه‌ها محکم، ساقه‌ها افراشته و دل‌فریب. من، منم. بلوطی از نوع خودم، به روش خودم، به اندازه و توان خودم. کم نمی‌بینم خودم را، کم نمی‌خواهم برای زندگی‌ام، اما یاد گرفته‌ام و تمرین می‌کنم که خاطرم بماند؛ مسیر من برای من جواب است و مسیر تو برای تو. حال موازی باشیم یا متقاطع، زیرگذر یا روگذر. ارجحیت چیز دیگری‌ست. 
این را یادم بماند و افسرده‌ی چمدان سبک‌بال سی‌سالگی‌ام نشوم، بُرده‌ام. برای من ظفر است؛ همین که به قامت از خاک برآمده‌ی خودم ببالم و دل‌خوش چندوجب سایه‌ام باشم. 
بلوطی که 108 روز دیگر سی‌ساله می‌شود و مبارکش باشد. 
۰۰/۰۹/۱۴ | ۲۰:۱۲
بلوط

-

دلم برای خودم تنگ شده. برای آدمی که راحت می‌نوشت، برای آدمی که حرف داشت، که بلد بود حرف‌هایش را واژه کند و بچیند پشت سر هم و ریتم بسازد.

دلم برای آن نسخه از من که تنهایی رفت کنسرت، که بلیط سانس 10 جمعه‌شب جشنواره‌ی فجرش را خرید و یک روز عصر رفت کنار سد ایستاد و نوشته‌هایش را زمزمه کرد تنگ شده.

دلم برای آن منی که نئشگی دویدن مزه کرده بود به دهانش و هر روز صبح می‌دوید خیلی تنگ شده.

دلم برای خودم که نمی‌ترسید، که قوی شده بود، که جان داشت، جان داشت، جان داشت... بیش‌تر از همه تنگ شده.
۰۰/۰۸/۲۸ | ۲۱:۲۷
بلوط
چندوقت پیش مامان مطلبی خونده بود که رابطه‌ی کمبود سروتونین در مغز و افزایش میل به گریستن رو شرح می‌داد. 
اشاره‌ای ظریف که یعنی حواسم بهت هست. 

فکر می‌کنم دوره‌ی دبیرستان بود که توانایی بلند گریه کردن رو از دست دادم و نمی‌تونستم چه‌طور باید اون حجم از غم، آشفتگی و ترس رو بروز بدم. یه سدِ ناخواسته‌ی از ناکجا برآمده، باعث شده بود که سخت بتونم اشک بریزم و این فشارِ پشت اون سد رو هرروز بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد.
(بدن تو دوره‌های هفت‌ساله خودش رو بازسازی می‌کنه و تمام یا اکثر سلول‌ها جایگزین می‌شن. شاید نه کاملا منطبق، اما در همون راستا، ما دوره‌های تغییر خُلق، طبع و سیستم ایمنی رو هم طی می‌کنیم.)
حالا چشم‌های من مدت‌هاست که به گذار تَرسالی رسیده‌ان و این اواخر، ساده باریده‌ان. حتی وقتی که می‌خندیدم... 

نمی‌دونم تعبیر روان‌شناختی، موافق ادبیات من هست یا نه، ولی من خودم رو می‌تونم یه آدم هیجانی هم تعریف کنم. احساسی؟ متغیر؟ مودی؟ شاید همه و هیچ. 
من خیلی زود ذوق‌زده می‌شم، به خشم می‌آم و می‌رنجم. صبورم، آرومم و پرانرژی. تنوع‌طلبم، باپشتکارم و بی‌حوصله. و خیلی چیزهای دیگه که مطلق نیست و می‌تونه توی شرایط مختلف، روزهای متمادی و حتی در لحظه عوض بشه. 

احساسات آدم‌ها، یک‌دست و خطی نیست. تناوبی از موج‌های شادی و اندوه، روحیه‌ی ما رو شکل می‌ده. برای تعدیل این نوسان‌ها، تو نمی‌تونی فقط موج غم رو نشونه بگیری. هر تغییر شیمیایی در مغز، روی دامنه‌ی موج شادی هم تاثیر می‌ذاره. 
کم‌تر اندوهگین خواهی شد؟ شاید. اما کم‌تر هم به وجد می‌آی. نقطه‌ی عطف منحنی‌های احساسیت به محور ایکس نزدیک‌تر می‌شن و شیب‌شون ملایم‌تر. 
و می‌دونی شگفتی ماجرا کجاست؟ این که ممکنه روزی برسه که دلت برای گریه کردن با یه فیلم تنگ بشه و بخوای که دوباره راحت تحت تاثیر قرار بگیری و به سادگی اشک بریزی و سهل‌تر به خنده بیافتی. 

بحث سرِ تعادله؛ بالانس سروتونین یا بقیه‌ی اون مواد شیمیاییِ ریزه‌میزه اما به شدت مهم توی مغز. یه‌چیزی مثل دونه‌های اسمارتیز. قرمز برای خشم، آبی برای غم، سبز برای شادی و زرد برای انرژی. شبیه انیمه‌ی اینساید آوت. 

شماره‌ی اون دونه‌رنگی‌هاست که باید به قاعده باشه. 
۰۰/۰۴/۱۷ | ۱۷:۵۳
بلوط
مامان سفارش کرده بود اگه تونستم براش رنگ موی فلان رو بخرم. بی‌اغراق بیست‌تا لوازم آرایشی رو دق‌الباب کردم و هیچ‌کدوم اون برند رو کار نمی‌کردن اِلّا یکی، که شانس اونم شماره‌ی 6 نداشت. اون میون وقتی داشتم مدام به سمت چپ و راست خیابون مانور می‌دادم و ردِ مغازه‌ها رو می‌زدم، یه دکون کوچولو تو فرعی به چشمم خورد و سریع قفل کردم رو هدف و نشونه رفتم سمتش که ناگهان! دستی از غیب یه کاغذ بهم داد. پسری که دقیقا داشت تراکت‌های همون مغازه رو پخش می‌کرد. معمولا سعی می‌کنم خوش‌برخورد باشم و تشکر می‌کنم حتی اما صادقانه بگم، کم پیش می‌آد که واقعا گوش بدم به تبلیغاتشون. ولی امروز برگشتم و گفتم بله؟ چون حس کردم چیزایی گفت که نشنیدم. تکرار کرد می‌شه اگه می‌رین داخل این برگه رو بذاری رو میز تا منم کمیسیونم رو بگیرم؟ گفتم حتما. رفتم داخل، سوال کردم رنگ موی فلان خدمت‌تون هست؟ جواب شنیدم نه، و مارک‌های دیگه‌ای بهم معرفی شد. این‌بار عجله نکردم برای بیرون زدن از مغازه، توضیح دادم که قبلا اون برند رو استفاده کردم و ترجیح می‌دم همون رو شارژ کنم. یه نگاه به تراکت انداختم، یه نگاه به قفسه‌ها. برگه رو خیلی واضح و محسوس می‌خواستم روی پیش‌خوان بذارم که خود فروشنده ازم گرفت و اومدم بیرون. 
کار شاقی نبود، لطفی هم محسوب نمی‌شه. فقط خوشحالم که شنیدم، یا بهتر بگم خوشحالم که ازش خواستم حرفش رو تکرار کنه تا بشنوم. 
۰۰/۰۳/۲۰ | ۰۰:۲۹
بلوط
امشب نامه‌ای رو تایپ کردم که جزو مراحل درمانِ کتاب بود: گفت‌وگو با والدین و مواجهه کردن آنان با آن‌چه اکنون بین شما می‌گذرد، رنجی که تحمل کرده‌اید و شرایط کنونی‌تان و در نهایت اعلامِ انتظارتان از آن‌ها و این‌که مایل‌اید چه نوع رابطه‌ای در چه میزان و سطحی، زین‌پس با پدر و مادرتان داشته باشید. 
و خب بیش‌تر مطمئن شدم برای اون سطح از شفافیت و خوداظهاری‌ای که روان‌شناسِ نویسنده مقصودشه، باید/ بهتره که جدا از خانواده‌ات زندگی کنی چون ممکنه شرایطی پیش بیاد که هر دو طرف نیاز به زمان داشته باشن برای هضم ماجرا و حتی برخورد و واکنشی رخ بده که کنار اومدن باهاش وقتی زیر یه سقف زندگی می‌کنین، ناراحت‌کننده و استرس‌زا باشه. در نتیجه یا باید خیلی کلی و شسته‌رفته و سانسورشده ویرایشش کنم، یا این‌که فعلا قیدش رو بزنم و موکول کنم به ایامی که مستقل زندگی خواهم کرد... 

+ شایدم این همون ترسیه که باید باهاش روبه‌رو بشم؟ خیلی بهتره که مشاوری داشته باشیم که در خصوص شرایط منحصر و ویژه‌ی ما، راهنمایی‌مون کنه. 
۰۰/۰۲/۰۸ | ۲۲:۱۸
بلوط
هنوز همت نکردم که تو این شهر، پشت فرمون بشینم. برهان اولم اینه که به مسیر و خیابون‌ها اشراف ندارم، دوم این‌که ترجیح می‌دم یه همراهِ دل‌گرم‌کننده کنار دستم باشه و تنهایی به استقبال این تجربه نرم، سوم به خاطر محدودیتِ دید در شب و این اصل که روندن وقتی کِیف داره که چراغای شهر روشن باشه و موزیکت بلند و موهات در باد. 
بهونه می‌آرم و در کنارش به خودم تشر می‌زنم کلی اَپ مسیریابی هست و گم شدن مفهومی نداره. نظر الف هم اینه که اتفاقا باید تنهایی انجامش بدی و ترسِ بی‌جایی که واسه خودت ساختی رو بشکنی. و در آخر، تو فعلا روشنای روز رو دریاب، آسمونِ ستاره بارونِ سیه‌چرده پیشکش. 

+ به قول خانومْ گوگوش: یه‌شب یه‌بار تو زندگی، دریا رو تنهایی برو... باید ببینم چی می‌شه. تا کِی بشود...
۰۰/۰۱/۱۶ | ۲۱:۲۶
بلوط