به غم گذشت. به دوری و تنهایی و اسارتِ ذهن و تن. ولی این سوگِ شوم، این از دست دادن و از دست رفتن ناغافل، هرچند که تلخ و سخت و دلآزار، بهم ثابت کرد که آدمِ جمعام و تشنهی حضور. درسته که بلدِ تنهایی و خلوتام، ولی این پیلهی خودتنیده رو به ذات نه، که به اقتضای زمونه ساختم.
گاهی حرفها به مرور زمان معنا میگیرن و مفهوم پیدا میکنن. این هم حکایت من: تطبیقیابنده با محیط. ماهیِ به دام افتادهای که میخواد دوباره بالههاش رو تکون بده و شنا کنه؛ شاید هم یه روزی از همین روزا، دل به دریا زد و رفت...