damn, damn, damn
پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۲ ب.ظ
تا یه جایی، خوشبینیِ رویاگون نسبت به زندگی جالب بود. بعدش واقعبینی جاش رو گرفت؛ مثل غباری سرد و کدر. کمکم سوق پیدا کردم به بدبینی، پوچانگاری، بیمعنایی، تهاش هیچی نبود و نیست.
یه وقتایی مثل انتقام گرفتن از خود میمونه؛ مثل اون دندون لقی که با وجود درد، باهاش بازی میکنی و لذت میبری از اون حسِ آزارنده. حالا هم تهاش هیچی نیست و نخواهد بود، ولی دیگه نمیکِشم این نیستی رو. نیاز دارم خودمو فریب بدم که آینده روشنه، که تغییراتی در پیشه، که زندگی اینجوری نمیمونه.
مسخرهاس، مسخره...
۹۹/۰۴/۱۹