"حوصلهام نمیکشد..." وقتی گزاره را اینطور مینویسی، حوصله کمیتی ارتجاعی جلوه میکند که خاصیت کشسانیاش گویای خُلقی تنگ یا گشاده است. "حسش نیست" ولی مقولهی دیگریست. رخوتی غلیظ که روی هرآنچه شور است و شوق، میماسد و آدم را سست میکند و بازمیدارد از عمل. و یک چیزی باید این کرختی را بهدر کند.
پروژه تعریف کردن برای من به مثابه همان چیز است. وقتی روتین زندگی کسالتبارتر از آن میشود که تاب بیاورم و زیستن، از معنا تهیشده با خب که چیهای زهرآگین، دست میزنم به بازتعریفِ کارها، از اول شروع کردن برنامهها. اینطوری همهچیز شکل قراردادی نونوشته به خود میگیرد و این تازگی، اندکی نجاتبخش است.
حالا ملزمم که حوصلهام را به قدرِ زبان خواندن، ورزش کردن، گنجاندن معاشرت با دیگران لای این سطرها و عادتِ از سر افتادهی نوشتن را بازیافتن، بِکِشم، که حساش را به میدان بیاورم و هستاش کنم. چراکه "روزمرگی شجاعت میخواهد و در این زندگی، چه چیزی جز شجاعت ارزش دارد...؟" پس، در استخدام برنامههایت باش.