ضرورت تنهایی، برای ژرف شدن در خویش و یافتن مفهوم اصلی زندگی است.
در مرگ نیز و حتا در نزدیکیهایش، نیروهایی نهانی هست و یاریهای پنهانی، و لطفی که در زندگی نیست. همچون عشقورزان زمانی که عشق آغاز میکنند، یا شاعران هنگامی که سرود میخوانند، بیماران نیز خود را به جان خویش نزدیکتر مییابند. زندگی چیز سختی است و بر آدمی بیش از اندازه تنگی میکند، پیوسته جان را به درد میآورد. از حس این که پیوندهایش لَختی شُل شده باشد، آرامشی روشنبینانه به آدمی دست میدهد.
چنان بیشمار عهدها با زندگی میبندیم که سرانجام ساعتی فرا میرسد که از توان عمل به همهی آنها مایوس میشویم، و رو به گورها میکنیم، مرگ را فرا میخوانیم، مرگی که به یاری تقدیرهایی میشتابد که توان تحقق ندارند. اما اگرچه مرگ از تعهدهایمان به زندگی میتواند آزادمان کند، از تعهدهایمان به خودمان نمیتواند، بهویژه از نخستینشان، یعنی زندگی برای ارج و هنروری.
آلکسیس میدانست که چشمان او همیشه غمآلود بود، و حتا در شادمانهترین لحظهها انگار التماس تسکینی برای دردهایی را داشت که به نظر نمیآمد حس کند. اما در آن لحظه حس کرد که اندوه عمویش، که با شجاعت کتمان شده بود و به زبان نمیآمد، در چشمانش پناه گرفته است، چه در همهی وجودش تنها همان چشمان با گونههای فرورفتهاش همراهی میکرد و راست میگفت.
فرشتگان بنیانکَنی که اراده و اندیشه نامیده میشوند، دیگر با او نبودند تا اجنهی حواس و اشباح پلید حافظهاش را به درون تاریکیها بتارانند. #کتابستان
• خوشیها و روزها - مارسل پروست - ترجمهی مهدی سحابی - نشر مرکز