The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves
موضوعات
بایگانی

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این نکته‌ی رمز اگر بدانی، دانی؛ هر چیز که در جستن آنی، آنی.  [مولوی] #نقل قول
۹۵/۰۹/۱۲ | ۱۲:۳۴
بلوط
گفتی که دوستت... ننوشتی نداشتی، این حرف کهنه را سر هذیان گذاشتم. عمری که سوخت پای دلت قابلی نداشت! هرچند من برای تو از جان گذاشتم. حرفی که نیست، می‌روم از خانه‌ات... بیا! این هم کلید، داخل گلدان گذاشتم! [ساجده جبارپور]

همیشه بی‌تو میان هنوزها لنگم، هنوز مثل همیشه... همیشه دلتنگم! "غزل" پرنده‌ی افسانه‌ایست روی درخت، هدف گرفتم و بی‌تو نمی‌خورد سنگم! بغل بگیر مرا یا کنار من بنشین، پلنگ باش و بیاور به پنجه‌ات چنگم! بکش به دودی سیگار تا سلامتی‌ات، پریده باد برای تو تا ابد رنگم! دلم گرفت... گرفتم شماره‌ات را باز، پراند خواب شبت را بجای من زنگم! [باران بیگی]  +عنوان از محسن بیات #نقل قول
۹۵/۰۹/۱۱ | ۱۴:۱۳
بلوط
فکر می‌کردم جدای از راهمان که از هم سوا شده‌ست دیگر دل‌هامان نیز به هم نزدیک نیست، تا قدری حق با من است و گرد دوری بر رابطه‌یمان نشسته اما نه آن مقدار که من گمان می‌کردم و دلسرد شده بودم ازین دوستی. فهمیده‌ام که آدم‌ها لزومن نباید شبیه هم باشند تا به تفاهم برسند، گاهی همین تفاوت‌های بی‌شمار است که رابطه را تعالی می‌دهد. همین که سعی در فهم هم داشته باشیم و درک موقعیت‌ها و اولویت‌های یکدیگر و کم کردن توقعات. صمیمیت فقط به دانستن ریز و درشت‌های زندگی خصوصی دیگری نیست، انگار مفهومش برای ما فرصتی برای خود بودن است، خودِ واقعی نهفته از دیگران. برای همین هم ژون گفت از دعوت دوستانش به جمع منصرف شده، انگار هر سه‌ی ما در حضور یکدیگر کامل، و اویی می‌شویم که هیچ‌وقت دیگر نیستیم. 
بعضی‌ها تو را به عمق می‌کشانند و فرصت کاوشی جدید در دنیای زیرین روح، طبیعت و زندگی به تو می‌دهند و بعضی‌ها دستت را می‌گیرند و به سطح می‌آورند تا نفسی تازه کنی و دمی آسوده و سبک‌بار به سر بری. هر سه‌ی ما روزهایی را با هم به ژرفای زندگی زده‌ایم و توی آن تاریکی و ظلمت کنار هم مانده‌ایم و این اواخر انگار که نفس کم آورده باشیم و خسته از دست‌وپا زدن، از تلالو آفتاب بر پوسته‌ی زندگی گرم می‌شویم و دور یا که نزدیک، دوباره به هم می‌رسیم. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۱۰ | ۱۲:۲۰
بلوط
نوع روزی که قرار است داشته باشیم معمولن برحسب مدل رانندگی دیگران تعیین می‌شود؛ وقت‌هایی که همه بد می‌پیچند و انگار سوءقصد به جانمان دارند یعنی پرحادثه و هیجان‌انگیز خواهد بود و امروز از آن روزهای دست‌فرمانی شد. مدت‌ها از آخرین دیدارمان می‌گذشت و سین یادآوری کرد نصف خنده‌هاشان متعاقب خنده‌های از ته‌دلی من است و همین باعث شد بیشتر بزنیم زیر قهقهه و کیف کنیم از با هم بودنمان. موقع بیرون آمدن از رستوران دیدیم افسر مشغول جریمه نوشتن است و ژون دعایمان کرد که مجبورش کردیم توی فرعی و کمی دورتر پارک کند، بنا به استدلال او با این‌که همه در طول مسیر نزدیک بود ما را نصف کنند و از روی ماشین‌مان رد شوند اما انگار خدا با ماست، پس باید گازش را گرفت و رفت به‌سوی موزیک و سرعت و فریاد. میانه‌ی هم‌خوانی و جیغ و دادهامان به ژون گفتم عجب گلچین عروسی‌ای زده روی فلش و دیگر دغدغه‌ای نیست از این بابت و سین اضافه کرد فولدر بعدی هم جان می‌دهد برای جاده و سفرهای دسته جمعی. این شد که صدا را روی بیست‌ودوی مقدس ثابت کردیم و خواندیم و خواندیم و خواندیم. آن وسط‌ها در یک صحنه‌ی حیثیتی ژون گفت مویی ردش می‌کنم و رفت. یاد دیالوگ فیلم‌های سریع‌وخشن افتاده بودم: "برون یا بمیر..." و ما راندیم. #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۹/۰۹ | ۱۹:۲۸
بلوط
بعد مدت‌ها باز هم قرار سه‌شنبه‌هایمان را فیکس کردیم. گفته بودم سه‌شنبه روز شانس من است؟ روزی که خود انتخابش کرده‌ام برای بودن و پانهادن به این دنیا، روزی که دست‌های کوچکم را گرفتم و خودم را کشاندم به واقعیت زندگی و توی گوشم نجوا کردم: هی دختر، شروع کن! حالا نوبت توست... حرف سه‌شنبه‌های دوست‌داشتنی‌ام را پایانی نیست، برگردیم به داستان ملاقاتمان. هوای روزانه‌نویسی به سرم زده بود و فکر کردم یک بهانه‌ی خوب دارم برای مقدمه‌چینی و پرداختن به اصل اتفاق و بعد نتیجه‌گیری از آن. من از هوس چیزبرگرم نوشته بودم و بچه‌ها سر یک کبابی ناب چانه می‌زدند، آخرش هم حرف آن‌ها شد و منِ تسلیم نوشتم: فقط به یک شرط! باج‌خواهی مرا می‌دانند و می‌توانستم از پشت عبارت فلانی و فلانی تایپینگ، جیغ و دادشان را بشنوم. نـــه، سرده! عمرن! و... گفتم کجای کارید جانان؟ من اسکوپ‌هایم را نیز انتخاب کرده‌ام و مانده فقط سفارشش. دارک، شکلات تکه‌ای، قهوه و پسته‌ایه تازه مکشوفم. به انضمام خامه و اسمارتیز و سس شکلاتی‌ای که چاشنی کار است. علی‌الحساب که قافیه را باخته‌اند و خود نمی‌دانند. آخر کیف بستنی خوردن در سرما و تن‌لرزه‌ی پاییز، کم از گوارای جان بودنش در التهاب مرداد نیست. باید دید فردا چه می‌شود؛ اصل اتفاق، قلب حادثه، آن خنده‌های ناب. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۰۸ | ۱۹:۰۵
بلوط
از همان ابتدائی ریاضی‌ام لَنگ می‌زد و من چه مصرانه پا در کفش حساب و کتاب می‌کنم این روزها! استاد من می‌گوید: دلخوشی‌ها را کسر نمی‌کنند، گاهی ضرب اعشاری‌شان کوچک می‌شود و زیر رادیکال موانع، آب می‌روند اما همیشه‌ی خدا هستند. فقط باید مثل یک راه‌حل فرّار، که سر امتحان بغض می‌نشاند به گلویت، حواست را جمع کنی و از یاد نبری‌شان. همین دَم و بازدَم روزانه را حساب کن... می‌بینی که زیبایی‌ها توان خورده‌اند و این نگاه ماست که ممیز می‌زند به دنیامان.  [مهر92] #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۰۷ | ۰۹:۱۴
بلوط
آدم ترس بَرَش می‌دارد. شده برای سهمتان از زندگی، وحشت کنید؟ برای سهمتان از ماجراجویی‌ها و کشف ناشناخته‌هایی که زمانِ عبوس، از پیِ خود می‌بردشان. برای سهمتان از شاد زیستن، رفاقت، حس و طعم لحظه‌هایی ناب از زندگی. برای سهمتان از همسفرهای خوش‌ذوق کوله به دوش... نشسته‌ام و حسرت چه چیزها را می‌خورم! سرد است و هذیانِ آذر به جانم افتاده و کمی، فقط کمی ترس بَرَم داشته. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۰۳ | ۱۲:۳۳
بلوط