فصل سوم سریال فرندز را دیدم و با خودم فکر کردم که چه ساده وارد یک رابطه میشوند و بعد بیتخریب یکدیگر، بههممیزنند. یعنی میشود یک نفر را در خیابان دید و حس خوبی به او داشت و به فنجانی قهوه دعوتش کرد، تمام. بعدازظهر کلاس داشتم و برخلاف همیشه کمی زودتر از خانه زدم بیرون. نزدیکیهای موسسه بودم که یک نفر صدایم زد: خانوم، عذرمیخوام چند لحظه (یا همچین چیزی). آنطور که خودش چندبار اشاره کرد و واقعن هم هویدا بود، هول کرده و میان حرفهایش نفسهای عمیق میکشید تا اکسیژن به ششهاش برسد. از اینجا شروع کرد که کارشناسیارشد برق است و پروژهای در باب نمیدانم چی در دست دارد و البته تنها نیست و با مشارکت دوستانش روی طرح کار میکند. با چند شرکت بینالمللی مذاکره کردهاند آخرسر قرار شده یونایتداستیتس سرمایهگذارشان باشد یا همچین چیزی. تا ساعت 12 نمیدانم کی هم وقت دارند که کار را ببندند و تمام. تا اینجا من فکر میکردم خب یا قرار است استخدام شوم! و یا پرسشنامهای را پر کنم برای این طرحِ خفن یا فقط با لبخند به دوربین خیره شوم و عبارت دوربینمخفی سورپرایزم کند. چند صدم ثانیه که مجال داد سریع پرسیدم بسیارخب چه کمکی از دست من برمیآید؟ خندید که بله عرض میکنم فقط خواستم یک پیشزمینهای داشته باشید اول... (دارا را رام) میتونم شمارهاتونو داشته باشم؟ مابین بهت، تعجب، خنده و تلاش برای همچنان موقر ماندن گیرافتاده بودم. آنچنان محترمانه و باادب هم سخن میگفت که نمیشد با خصم و تهاجم برخورد کرد و حتی خودش اذعان داشت که دوره زمانهی مزاحمتهای اینچنینی گذشته و حقیقتن خواستار این آشناییست و فلان. من اما مانده بودم بین کاراکترهای فان و جدیام کدام را برگزینم برای چنین لحظهی نابی. نهایتن که عذرخواهی کردم! و پیِ کارم رفتم اما چیزی که ذهنم را درگیر میکند دشواری رابطهها در جامعه است. چه باید کرد؟ چرا نمیشود مثل فیلمهای آن ورِ آبی بیدغدغه دعوتی را پذیرفت و اینقدر میان گرههای یک آشناییِ ساده پیچوتاب نخورد... (شاید برای شما هم اتفاق بیفتد) #خاطرهنوشت
۹۵/۱۱/۲۷ | ۲۰:۲۳