بیمرز
پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ
داد میزد و او نگاهش را به چشمهایش دوخته بود. پوشه را به دیوار کوبید و او نگاهش را به چشمهایش دوخته بود. موهایش را بههمریخت و او نگاهش را... تلفن زنگ خورد. رفت سمت میز اما دستش به جای گوشی بستهی سیگار را گرفت. یک نخ را بو کشید و فندک زد. کسی از میانهی چهارچوب گفت: دودشو میدن بیرون! با لبخند به سمت صدا برگشت و به عادت همیشگی گفت: اوهوم. سیگار خاموش را توی پاکت برگرداند و همانطور که سرش پایین بود و غرق دنیایی دیگر، زمزمه کرد: مصدر درد و سیگار یکیه، هر دو رو میکِشن. صدای نفسهایش را میشنید، هنوز آرام نگرفته بود. بیهیچ ارتعاشی در لحن، خطابش قرار داد: خوب شد! حرفایی که هیچ فکرشو نمیکردی رو به زبون آوردی. آدم باید چندوقت یه بار حساشو بالا بیاره و فکرای تهگرفتهاشو تف کنه. آرام بود و شگفتانه راحت، آدمها توی دعوا و پریشانی، بارِ حرفها را میگذارند روی دوششان و خودشان را له میکنند زیر غصه و اندوه. او؛ انگار که بارش را زمین گذاشته باشد، قدمهایش را به سمت درب برداشت و سبکتر از ساعتی پیش از آن آستانه گذشت. #داستانک
۹۵/۰۹/۱۸