اشکهای مروارید
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ
تازه اسبابکشی کرده بودند و دیوارهای غریب و ناآشنا او را میترساند. سوهان روح بود خانهای که میبایست پناه باشد... بیرونِ این دربها، زیر ابرهای گرفته و سوز سرد پاییز شاید امید بیشتری میتوان یافت. دست کم یک رهگذر، هان؟ پارچهای نرم و چهارخانه را دور خود پیچید، عروسکش را تنگ به آغوش گرفت و پا را بیرونِ حصار ترس و تنهایی نهاد. کوچه خلوت بود، شهر بیعابر. بغض نرمنرمک خودش را بالا کشید و از چشمهای روشن دخترک، اشک شد و بارید. نویدِ نور به خود میداد و آوای گنجشکها، دنیای بیرون اما گویی چیزی جز حجم نامنتهایی از نبودنها نیست. انتظار، اشک و تنلرزه از سرما...
دختری در راه است؛ بیخیال و غرق رویا. نگاهش در پیِ راه است و صدایش، زمزمهی آواز. نزدیک میشود، باز هم نزدیکتر. زانو زده از دخترک میپرسد: تنهایی؟ پاسخش اشک. ترسیدی؟ باز هم اشک. استاد ادبیاتی اگر میبود مینوشت: تقابل ماضی بعید است و آیندهای مستقبل! این یکی تنهاییهایش را به دوش کشیده و آن یکی، اول راه است.
آخر این قصه ناپیداست. پایان باز؟ نه، گمان نمیکنم. شاید هنوز به آخر نرسیده است. فرداهای زیادی در پیش است و کلاغ این قصه باید که خوشخبر باشد. آری، هنوز به آخر نرسیده است... #خاطرهنوشت
۹۵/۰۸/۱۷