برگشتهام به اصل خودم؛ به تنهایی و انزوا، به پاره کردن بندها و بریدن از هرآنچه به آن وصلم. یک چیزهایی دلم را بد میسوزاند و استوریِ آتشِ پنگوئن یکی از آنها بود، صدای لاستیک ماشین روی جادهی منتهی به باغ هم هست. اینکه زندگی به رویم میآورد که چقدر خالی و تهی است لحظههایم و چقدر زندگی کردن را بلد نیستم. که چقدر تنهایم و در عین حال این تنهاییِ عمیق و خالص را ندارم! نه آنگونه که باب میلم است، نه آنطور که اتاقی از آنِ خود باشد و صحنهی پنجره و بازی سایه و نور و بخار لیوان.
تا روزها بگذرند و برسم به 16 فروردین، دیوانه شدهام؛ این نشخوار ذهنی مرا از درون خواهد خورد، درست مثل موریانهای در پایههای یک صندلی...
۰۳/۱۲/۲۹ | ۱۳:۳۵