کارگاه اضطراب را چهار هفته پیش شروع کردم. وسط یکی از تمرینها دختری گفت: من وقتی به افکار اضطرابیام فکر میکنم، شبیه هالهای تیره و دودی سیاه احاطهام میکنند و دست میاندازند به گلویم تا خفهام کنند. درمانگر پاسخ داد: در زندگی، شجاعتورزی و خوداظهاریات چگونه است؟ راحت نه میگویی؟ حرفت را به موقع میزنی؟ دختر گفت نه.
دو روزی است که سیبک گلویم درد میکند. انگار کسی سعی کرده خفهام کند. انگار بغض هزارسالهای را فروخوردهام و خب از خودم میپرسم تو چطور دخترک؟ تو کدام خشمات را فریاد نزدهای و کدام بغض را بلعیدهای و کدام حرف را نگه داشتهای توی دلت؟
همین چند دقیقهی پیش پستی از خانم پاپنهایم خواندم. نقل قولی از ساراماگو بود: "برای من رفته رفته روشن میشد که هیچ حرف ارزشمندی برای گفتن ندارم." اما مهم نیست. آدم باید حرف بزند.
آدم نباید عادتِ نوشتن از سرش بیافتد. نه مایی که یارانِ واژهایم.
۰۱/۰۲/۱۹ | ۲۰:۵۵