هنوز همت نکردم که تو این شهر، پشت فرمون بشینم. برهان اولم اینه که به مسیر و خیابونها اشراف ندارم، دوم اینکه ترجیح میدم یه همراهِ دلگرمکننده کنار دستم باشه و تنهایی به استقبال این تجربه نرم، سوم به خاطر محدودیتِ دید در شب و این اصل که روندن وقتی کِیف داره که چراغای شهر روشن باشه و موزیکت بلند و موهات در باد.
بهونه میآرم و در کنارش به خودم تشر میزنم کلی اَپ مسیریابی هست و گم شدن مفهومی نداره. نظر الف هم اینه که اتفاقا باید تنهایی انجامش بدی و ترسِ بیجایی که واسه خودت ساختی رو بشکنی. و در آخر، تو فعلا روشنای روز رو دریاب، آسمونِ ستاره بارونِ سیهچرده پیشکش.
+ به قول خانومْ گوگوش: یهشب یهبار تو زندگی، دریا رو تنهایی برو... باید ببینم چی میشه. تا کِی بشود...