The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

... و بهشت به تنهایی مراحل بسیاری دارد. 
در بهشت پنج نفر را ملاقات می‌کنی، هر کدام از ما بنا به دلیلی در زندگی تو بوده‌ایم. شاید آن‌موقع علتش را نفهمیده باشی، و بهشت برای همین است. برای درک زندگی‌ات روی زمین... مردم، بهشت را مثل باغ فردوس تصور می‌کنند. جایی که در آن می‌توانند بر ابرها شناور شوند و در رودخانه‌ها و کوه‌ها وقتشان را به بطالت بگذرانند. ولی این صحنه‌پردازی‌ها بدون تسلی خاطر، بی‌معنی است. بزرگ‌ترین هدیه‌ای که خدا می‌تواند به تو بدهد این است: درک آن‌چه در زندگی‌ات گذشته. تا زندگی‌ات برایت توجیه شود. این همان آرامشی است که دنبالش بودی. 

عدالت، زندگی و مرگ را تعیین نمی‌کند. اگر این‌طور بود، هیچ آدم خوبی جوانمرگ نمی‌شد. 

... هیچ‌چیز تصادفی نیست. ما همه به هم وصلیم. نمی‌توانی یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنی، همان‌طور که نمی‌توانی نسیمی را از باد جدا کنی... ولی ما خیلی کم هم را می‌شناختیم. می‌توانستم یک غریبه باشم... غریبه‌ها، خانواده‌ای‌اند که هنوز با آن‌ها آشنا نشدی. #کتاب‌ستان 

در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند - میچ آلبوم - ترجمه‌ی پاملا یوخانیان - نشر قطره
۹۶/۰۵/۰۴ | ۱۸:۰۵
بلوط
هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه این را نمی‌دانیم.

اگر می‌دانست مرگش نزدیک است، شاید جای دیگری می‌رفت. اما کاری را کرد که همه می‌کنند. کارهای روزانه‌اش را طوری انجام می‌داد که انگار هنوز همه‌ی روزهای دنیا در راه است. 

امروز اتفاقن تولد هشتادوسه سالگی‌اش بود. مردی با کفش‌های خاک‌گرفته در دنیای خنده‌های بی‌معنی و سوسیس‌های کبابی. ادی یک تعمیرکار بود یا همان‌طور که بچه‌ها صدایش می‌زدند: مردِ سواری‌ها در شهربازی روبی‌پیِر. یک لحظه فکر کرد پیر شدن در جایی که بوی پشمک می‌دهد چقدر عجیب است. 

در هر زندگی، تصویری لحظه‌ای از عشق واقعی وجود دارد. 

هیچ سرگذشتی به حال خود نمی‌ماند. گاهی، داستان‌ها در جایی به هم می‌خورند و همدیگر را کاملن پوشش می‌دهند، مثل سنگ‌های کف رودخانه.
 
آدم‌ها چگونه آخرین کلماتشان را انتخاب می‌کنند؟ آیا جاذبه‌ی آن کلمات را حس می‌کنند؟ آیا آن کلمات قطعن باید عاقلانه باشد؟ ادی یادش بود که در مراسم خاک‌سپاری، عزادارن می‌گفتند: انگار می‌دانست قرار است بمیرد. ادی هرگز اعتقادی به این موضوع نداشت. تا آن‌جا که می‌دانست، وقتی اجلِ آدم می‌رسد، می‌رسد. همین. شاید موقع رفتن یک حرف عاقلانه بزنی، ولی شاید هم خیلی ساده، یک حرف ابلهانه بزنی. #کتاب‌ستان 

در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند - میچ آلبوم - ترجمه‌ی پاملا یوخانیان - نشر قطره
۹۶/۰۵/۰۳ | ۱۳:۴۴
بلوط