پیشتر اگر بود همان برخورد اول شمارهی دخترک را ذخیره میکردم و شیرجه میزدم وسط رابطه. آنوقت بعد از چند جلسه دیدار و گپ و برخورد که میفهمیدم چقدر دوریم از هم و راهمان جدا، قید و بندهای اخلاقی و تعارفات بیجا وصلمان میکرد بههم و دوستی تبدیل میشد به یک کابوس. اینبار ولی مثل یک آدم بزرگ پیش رفتم، مثل همانهایی که تحسینشان میکنم؛ که بلدند چطور موقعیتی را اداره کنند و از دل فرصتهای بهجا، آن و لحظهی درست را بقاپند. اجازه دادم زمان، کارِ خودش را بکند. همدیگر را بشناسیم و بعد لفظ دوستی را بهکار بریم. و درست روزی که فکر میکردم حالا دیگر وقتش شده، توی هوای منفیِ 15درجه و پشت چراغقرمزِ عابرپیاده گفتم: بریم کافه...؟ بریم. پیاده...؟ پیاده. رفتیم، حرف زدیم، از خاطرهها گفتیم و فهمیدیم چقدر شبیهایم. و تازه آنجا بود که بعد از چندین جلسه کلاس و همگروهی شدن، شمارههامان را رد و بدل کردیم و با خاطری آسوده گفتیم: چه خوب که همدیگر را یافتهایم. اولین سلام، اولین نگاهِ با لبخند، اولین مژه برهم گذاشتن برای تایید همیشه کار خودش را میکند. به حسی که از درون میجوشد و صدایی که در ذهن نجوا میکند، نباید شک کرد. #خاطرهنوشت
۹۵/۱۲/۰۱ | ۲۳:۳۰