The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

بوق‌های آزادِ هفته‌ی پیش، بلاخره صاحب صدا شدند و نتیجه‌اش سورپرایزِ امروز بود. [ارجاع به پست چندبخشی] مدارکم را تحویل دادم و به طور رسمی خودم را برای شروع فصلی جدید از زندگی، ثبت نام کردم. یک دوره‌ی ده‌روزه خواهم داشت از ابتدای مهر که می‌تواند تداعی‌گر روزهای فشرده‌ی دانشگاه باشد؛ هر روز از 8صبح تا 12:30 و 3بعدازظهر تا 6:30 سر کلاس خواهم بود. اما شگفتانه‌ی ماجرا فقط این نیست. دیدن یکی از اساتیدِ جّـــانم در دفتر مدیریت بود که لبخندِ پهن و دندان‌نمایی روی صورتم نشاند. استادی که شیفته‌ی اخلاقش بودم و با وجود عمومی بودن واحدهایش، با جان و دل سر کلاس‌هایش حاضر می‌شدم. پرانرژی و گرم دستم را فشرد و ابراز خوشحالی کرد از حضورم و قدم گذاشتن در راهی که از نظر من، او یکی از بهترین‌هایش است. در میان حرف‌ها به او گفتم: می‌ترسم از پسش برنیایم... گفت: خیلی‌ها که چیزی در چنته نداشته‌اند، از پسش برآمده‌اند و حالا هم برای خودشان کسی شدند. شما که جای خود. و همین حرفش کرور کرور انگیزه و امید به قلبم سرازیر کرد و باعث شد تمام راهِ برگشت را با خنده‌ای ریز و ذوقی کودکانه بپیمایم. این‌طور که معلوم است مهرِ پرمشغله‌ای پیش رو دارم، هــــوم... خوشا پاییز و شور بی‌مثالش. #خاطره‌نوشت
۹۵/۰۶/۲۷ | ۱۲:۲۳
بلوط
در ادامه‌ی مطلب، سطرهایی از کتابی که می‌خوانم را نقل خواهم کرد. به مرور در همین پست بر نقل‌قول‌ها افزوده خواهد شد. #کتاب‎ستان

جانِ شیفته - رومن رولان - ترجمه‌ی م.ا.به‌آذین - انتشارات دوستان 

آنت و سیلوی: بخش اول

میان زنان و مردان یک عصر، هم‌ترازی وجود ندارد (شاید هرگز هم وجود نداشته است). نسل زنان، در قیاس با نسل مردان، همیشه به اندازه‌ی یک عمر پیش یا پس افتاده است... زنان امروزین در کار به چنگ آوردن استقلال خود هستند. مردان سرگرم گواریدن آن‌اند... 

***
همیشه تاریخِ حوادث یک زندگی را می‌نویسند. اشتباه می‌کنند. زندگی راستین، زندگی درونی است. 

***
کار: یگانه عنوان شرف راستین! نیرو و شادی فطری انسان آفرینش‌گر، یعنی تنها کسی که به‌راستی زنده است. یگانه کسی که در نیروهای جاودانی سهیم است. چنین کسی خود را در فعالیت تولیدکننده، خواه حقیر باشد و خواه پُرتوان، برای جامعه‌ی زندگان درمی‌اندازد. 

***
خطای او در فهمیدن نبود. خطای او در آن بود که عمل نکرد. همه چیز فهمیدن، و عمل کردن... 
و او به آنت می‌گوید: پایداری کنید! غریزه‌ی قلبی شما مطمئن‌تر از وسواس آری و نه‌ی من است. شما پسری دارید. به او بگویید تنها به همین بس نکند که همه چیز را بسنجد، همه چیز را دوست بدارد. بگذار ترجیح دهد! عادل بودن خوب است. ولی عدالت راستین در برابر ترازوی خود نمی‌نشیند که بالا و پایین رفتن کفه‌ها را نگاه کند. داوری می‌کند و حکم را به اجرا می‌گذارد. 

***
چه می‌توان دانست که آدمی تا چه حد می‌کوشد خود را فریب دهد؟ و مردم از دیدن آنچه در ایشان مایه‌ی اضطراب است پرهیز می‌کنند... آنت بهتر آن می‌دانست که از این دریای درونی بی‌خبر باشد. 

***
چیزی نمانده بود که خود نابود شود. ولی جوانی همراه با تندرستی از انعطافی بس شگرف برخوردار است! زه هر قدر که بیشتر کشیده باشد، تیرِ زندگی دورتر پرتاب می‌شود. 

***
آنت دل‌باخته‌ی خواهر تازه کشف کرده‌ی خود گشته بود. و او را چندان نمی‌شناخت! اما، همین که یکی را دوست داشتیم، همین به یقین نشناختن جاذبه‌ی دیگری است. راز ناشناخته بودن بر دلرباییِ آنچه به گمان خود می‌شناسیم افزوده می‌شود. آنت، از سیلوی که تازه یک‌بار دیده بود، جز آنچه پسندش افتاده بود نمی‌خواست چیزی را در نظر گیرد. 

***
دیگر این‌بار نیت خصمانه‌ای نداشتند. برعکس، خواهان آن بودند که با هم یک‌رو باشند... اما، البته، نه به تمامی! چه، می‌دانستند که در هر کسی چیزهایی است که نباید آشکار کرد. هم اگر پای عشق در میان باشد؟ خاصه وقتی که پای عشق در میان است! اما، به درستی، آن چیزها کدام است؟ هر یک از آن دو، در همان حال که راز می‌گفت و راز می‌نهفت، به تجربه، کورمال، حد و مرز آنچه را که محبت آن دیگری تحمل می‌توانست کرد می‌جست. و ای بسا راز دل که راست و بی‌پرده آغاز می‌گشت، اما در نیمه‌راه یک جمله به نوسانی مردد درمی‌افتاد و نرم و نازک به صورت دروغکی ادامه می‌یافت. آنان یکدیگر را نمی‌شناختند؛ از بسیاری جهات معمایی گیج‌کننده برای هم بودند: دو سرشت، دو جهان بیگانه به هر حال. 

***
نترس! اجحاف نخواهم کرد...
اجحاف نخواهد کرد؟ برای چه نکند؟ اجحاف کردن چیز خوشایندی است! هرچه باشد، زندگی جنگ است. آن که غالب شود همه حقی دارد. و مغلوب اگر بدان رضا دهد، لابد نفعی در آن می‌بیند! 

***
اوه! این همه را به زبان نمی‌توان اعتراف کرد! هر کسی در نهان، پنج یا شش غول کوچک در خود پرورش می‌دهد. و این چیزی نیست که مردم بدان مباهات کنند، بلکه خود را به ندیدن می‌زنند، اما هیچ شتابی هم ندارند که شرّ آن‌ها را از سر خود واکنند...

................................................................................

آنت و سیلوی: بخش دوم

ولی، با همه‌ی خواستشان که همه چیز را ببینند و همه چیز را داشته باشند، در پایان همچنان معمایی برای یکدیگر باقی مانده بودند. و بی‌شک هر موجودی برای دیگری معمایی است؛ و همین خود موجب کششی می‌گردد. ولی چه‌بسا چیزها در هر کدامشان که دیگری هرگز نمی‌توانست بفهمد! البته، به هم می‌گفتند (چه بر این نکته آگهی داشتند): فهمیدن، چه تاثیری دارد؟ فهمیدن، توضیح دادن است. برای دوست داشتن، نیازی به توضیح نیست... 
با این همه، فراوان تاثیر دارد! این تاثیر را دارد که اگر نفهمی، کاملن در اختیار نمی‌گیری. 

***
هر چیزی همان است که هست. هرچه را، همان‌گونه که هست باید پذیرفت. سیلوی کسی نبود که از هزار بلهوسی که در درونش می‌گذشت آشوبی به دل راه دهد! می‌آیند و بعد هم می‌روند. هر چیزِ خوب و خوشایند ساده و طبیعی است. آنچه هم که نه خوب است و نه خوشایند، درست به همان اندازه طبیعی است. 

***
"من منم. تو تویی. با هم مبادله می‌کنیم. دست بده! از حرفمان دیگر برنمی‌گردیم." میانشان یک هبه‌ی دوجانبه، یک قرارداد ناگفته، نوعی زناشویی سرمی‌گرفت که به‌ویژه از آن رو معتبر و نافذ بود که هیچ فشار بیرونی (نه تعهدِ نوشتنی و نه جزای شرعی یا عرفی) بر آن سنگینی نمی‌کرد. و این که تا بدان حد با هم متفاوت بودند چه اهمیت داشت؟ این‌که پنداشته می‌شود بهترین پیوندها بر پایه‌ی دمسازی یا تضادها بنا می‌گردد اشتباه است. نه این و نه آن، بلکه بر پایه‌ی یک جنبش درونی، چیزی مانند این‌که: خودم انتخاب کرده‌ام، می‌خواهم و عهد می‌کنم. 

***
چیزی را که از آنِ خود ما نیست (روحِ آزاد را) نمی‌توان نثار کرد. روح آزاد من، از آنِ من نیست. این منم که از آنِ روح آزادم هستم. من در آن نمی‌توانم تصرف کنم... حفظ آزادی خود بسی مهم‌تر از آن است که حق باشد، وظیفه‌ی دینی است. 

***
تن را نثار کردن و اندیشه را برای خود نگه‌داشتن؟ نه، همچو چیزی نمی‌توانست باشد. این خیانت می‌شد!... 

***
خب، نباید از مردم بیش از اندازه توقع داشت! مردم اگر در زندگی یک‌بار در راه عدالت مبارزه کنند، دیگر از نفس می‌افتند. اوه! دست کم روزی در زندگی خود عادل بوده‌اند. و باید از ایشان منت داشت. به هر حال خودشان از خود ممنون‌اند. 

***
همچنان که فیلسوف گفته است، "جهش زندگی" محدود است. هرگز در یک آن از همه سو اعمال نمی‌شود. نادراند، بی‌اندازه نادراند، جان‌هایی که راه می‌روند و گرداگرد خود روشنی پخش می‌کنند. بیشتر کسانی که توفیق یافته‌اند تا فانوس خود را برافروزند (و چنین کسانی بسیار نیستند!) روشنایی چراغ خود را به یک نقطه، تنها به یک نقطه پیشِ روی خود متوجه می‌کنند؛ و بیرون از آن دیگر هیچ نمی‌بینند. حتی گویی که پیش‌روی در یک جهت تقریبن همیشه به بهای پس‌روی در جهت دیگر به دست می‌آید. 

***
آنت نیاز دگرگون شدن و ثابت ماندن، این دو غریزه‌ی سوداییِ هر زندگی نیرومند را، کاملن و با اصراری یکسان در خود حس می‌کرد. ولی، گاه این غریزه و گاه آن دیگری، به گمان آن‌که مورد تهدیداند، به نوبت در او سرکشی می‌کردند... 
"ولی من دلم می‌خواهد که در ازای نثار محبت یکرویه از دوجانب، هرکس این حق را برای خود محفوظ بدارد که بر مقتضای روح خود زندگی کند، در راه خاص خود گام بردارد، حقیقت خاص خود را بجوید، و اگر لازم افتد زمینه‌ی فعالیت خاصی برای خود تامین کند، و در یک سخن، قانون خاص زندگی روحی خود را مجری بدارد و آن را فدای قانون کسی دیگر، اگرچه هم گرامی‌ترین کس باشد، نکند. زیرا هیچ آفریده‌ای حق ندارد روح دیگری را در پای خود و یا روح خود را در پای دیگری قربانی کند. این کار جنایت است."

***
من، به‌خاطر عشق، همه کار می‌کنم. ولی اجبار مرا می‌کشد. و همان اندیشه‌ی اجبار می‌تواند مرا به سرکشی وادارد... نه، پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دوجانبه باشد. باید یک شکفتگی دوگانه باشد. من می‌خواهم که هر کدام، به جای آن‌که بر رشد آزادانه‌ی دیگری حسد برند، با شادی بدان کمک کنند. 

................................................................................


دیگران را نمی‌توان خوب شناخت، مگر از این راه که آنان را در حین فعالیت هر روزه که تارهای اراده کشیده شده است و حرکات و رفتار به صورتی طبیعی نمودار می‌شود ببینند. 

***
درسی که دل به بهای رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد، درست فراگرفته نمی‌شود. واژه و واقعیت از یک قماش نیستند. و چه‌بسا که شخص آنچه را که خوانده است در زندگی بیابد و آن را بازنشناسد. 

***
دانش دوست‌ترین زنان هرگز در آنچه می‌خواند خود را به تمامی از یاد نمی‌برد؛ جریان درونی‌اش بیش از اندازه نیرومند است. 
۹۵/۰۶/۲۲ | ۲۳:۳۶
بلوط
پاراگراف اول این پست را خاطرتان هست...؟ هم‌اکنون جیرجیرکی استم با میانگین سه‌سانت زلف، که به آرزوی دست کشیدن لای موهاش مثل وقت‌هایی که مرد قصه نگاهش عمیق می‌شد به ورای پنجره‌ها و موهایش را می‌آشفت و چنگ می‌زد، نائل آمده‌ست. بعد آن‌قدری هم ذوق و شوق دارم که حتی برای خوردن یک لیوان آب و برداشتن یک برگ دستمال‌کاغذی، باید راهم را از مقابل آینه از سرگیرم. جالب این‌جاست که بیش از من، اهالی خانه به وجد آمده‌اند و انگار که گربه‌ی ملوسی را به سرپرستی گرفته باشند، مدام موهایم را ناز می‌کنند. با خودم فکر می‌کنم جسارتِ یک تغییر کوچک می‌تواند این همه حالِ خوب را هدیه‌ات کند. آن‌هایی که بال‌هایشان را بیشتر می‌گسترند، آن‌هایی که پرش‌های بلند دارند، آن‌ها چه کیفی می‌کنند؟ هوم، بی‌شک از کیفورانِ عالم‌اند. #واژه‌بافی
۹۵/۰۶/۲۰ | ۱۹:۴۶
بلوط
پنج‌شنبه‌ای که پاییز شد: جهان در دست تغییر است؛ رنگ می‌دهد و رنگ می‌گیرد و این را می‌شود از تن‌لرزه‌های صبح‌گاهی‌اش چشید. و بشارت باد بر پتوهایی که تا زیر چانه، بالا خواهیم‌شان کشید. 

زندگی جاری‌ست: سه تماس تلفنی داشتم و آینده‌ای که می‌بایست بر حسب پاسخ مخاطب پشت خط رقم می‌خورد. اولی؛ کاش یک هفته زودتر اقدام می‌کردید. دومی؛ بوق‌های بی‌پاسخ. سومی؛ از اواسط مهر آغاز می‌کنیم، شماره تماس لطفن... و هنوز امید هست، هنوز می‌شود به حرف‌های نشنیده‌ی دومی دل بست. 

+ زندگی؛ عهدی‌ست که بر سرش می‌مانی. تا هدف هست، زندگی باید کرد. 

گرم‌کن‌ام را تن کرده بودم و مثل رویین‌تنان، به جنگ تندبادهای وزنده رفتم. پیام دادم که دیر خواهم کرد، کاری دارم که باید انجامش دهم. پاسخ داد باشد. پیام دادم هوا سرد است، قبلِ رفتن لباس گرم بپوش. پاسخ داد باشد... و می‌دانید حُسن ختامش چه بود؟ برایم نوشت: قَضاد بی‌رِم. (یعنی قربانت بروم) و فکر کردم به آفتاب، که گرمایش را یقینن از عشق‌های مادران‌مان وام گرفته است. 

+ راه می‌روم و به خودم می‌بالم. می‌نویسم و به خودم می‌بالم. لبخند می‌زنم و... حدس زدنش سخت نیست که من امروزم را بالیدن‌دِی نام نهاده‌ام. 

و در آخر یک نقل‌قول خوب از رولف دوبلی عزیز: از بین تمام احساسات، حسادت احمقانه‌ترین‌شان است. چرا؟ چون تقریبن به‌آسانی می‌توان خاموشش کرد، برخلاف خشم، ناراحتی، یا ترس. چگونه حسادت را مهار کنی؟ اول از همه، خودت را با دیگران مقایسه نکن. دوم، دایره‌ی توانایی‌ات را پیدا کن و خودت آن را پُر کن. موقعیتی را برای خودت خلق کن که در آن بهترینی. مهم نیست حوزه‌ی مهارتت چه‌قدر کوچک باشد، مهم این است که پادشاه قلعه هستی. #واژه‌بافی
۹۵/۰۶/۱۸ | ۱۹:۲۲
بلوط
سر راهم قرار گرفتند و کمی با حضورشان من را مضطرب کردند. دارم از سه سگی حرف می‌زنم که صبح توی خیابان دیدم. بزرگ بودند و می‌شد فهمید که گرسنه‌اند. بی‌آنکه مسیرم را زیادی تغییر دهم، از پیاده‌رو به حاشیه‌ی خیابان رفتم و از کنارشان رد شدم و بعد نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم. بیش از هر چیز فکر آلوده بودنشان و اینکه ممکن است تماسی بین‌مان برقرار شود مرا آزار می‌دهد. کمی که گذشت در انعکاس نمای سنگی یک آپارتمان دیدمشان، درست در سه قدمی‌ام بودند. حالا دیگر قضیه فقط بهداشت و نظافت نبود، این‌بار از خودِ خودشان ترسیدم. سرعت قدم‌هایم را بیشتر کردم و کمی بعد به پشت سرم نگاهی انداختم. فاصله گرفته بودند، تقریبن پنج یا شش متر اما همچنان در پی‌ام می‌آمدند. با خودم فکر کردم یعنی واقعن همان‌طور که می‌گویند به حسِ آدم‌ها آگاه‌اند؟ بوی ترس را می‌فهمند؟ داشت ازشان خوشم می‌آمد! لااقل متوجه شدند که حضورشان آرامشم را بر هم زده و حریم را رعایت کردند. با خودم گفتم اگر تا چهارراه همراهی‌ام کنند آنجا می‌توانم از سوپر گوشتی که هست برایشان استخوان بخرم و یاد تعطیلات عید افتادم و غذا دادن به سگ‌های نگهبان، حس خوبی بود. برگشتم تا ایده‌ام را به اشتراک بگذارم، آخر می‌دانید من به حرف زدن با حیوانات و فهمشان باور دارم. نبودند، هیچ اثری ازشان پیدا نبود. چندین بار چشم به راهشان دوختم و ناامید شدم. چه بد! داستانی که به سراغم آمد این بود؛ سگِ بزرگ‌تر که خوش‌رنگ و قهوه‌ای بود بهشان می‌گوید این یکی نه پرخاش نکرد و نه فرار، شاید بشود رویش حساب کرد. بیایید همراهی‌اش کنیم که اگر شانس با ما باشد چیزی برای خوردن به ما خواهد داد. توی همین فکرها بودم که زاغکی... قالب پنیری ندید! لب جوی نشسته بود و صدایش طوری بود انگار هسته‌ی گیلاسی مانده بیخ گلویش و یک دست می‌خواهد که به پشتش زند و حالش را خوب کند. خب این کار هم از من ساخته نبود! تنها لطفی که توانستم به خودم و زاغکِ قصه‌ام بکنم این بود که با خنده بگویمش: هـــای... #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۶/۱۷ | ۱۳:۳۸
بلوط
یک روز هم به‌جای تمام حرف‌های نگفته‌ی پلاسیده و از ریخت افتاده‌ی دل‌آشوبت، موهایت را کوتاه خواهی کرد. آن‌قدر کوتاه که دیگر حرفی نماند پشت لب‌هات، آن‌قدر کوتاه که نشود اشک را استتار کرد، نشود واژه را بلعید، نشود صدا را خاموش کرد. سرت را به باد می‌دهی، یک روز... 
شبیه عروسک‌های اخمو نشسته بودم به تماشای دور تسلسل آدم‌ها، نگاه می‌کردم و هیچِ عمیقی را می‌کاویدم. پُر مغزتر از هیچ مگر هست؟ هیچ. 
به گمانم درگیر سکوتیم، ستاره‌های روشنِ این روزها صَرفِ گفتن‌اند و ناگفته می‌مانند. چه غریب! دور افتاده‌ایم، گُم و ناپیدا. #واژه‌بافی
۹۵/۰۶/۱۵ | ۱۲:۲۳
بلوط
ترس‌ها وقتی به سراغتان می‌آیند که شما ضعیف شده‌اید و قدرت تصمیم‌گیری ندارید. آن‌ها دوست دارند زمانی که شکست خورده‌اید بیشتر به شما ضربه بزنند. ترس‌ها شما را تسخیر کرده و از نقطه‌ضعف‌هایتان تغذیه می‌کنند برای قدرت گرفتن. شما منبع اصلی جذب و ایجاد تنش‌ها و ترس‌های زندگی‌تان خواهید شد اگر جنگیدن را بلد نشوید و مقاومت کردن را، اگر که فرار را به ایستادن و مقابله کردن ترجیح داده باشید. [الهام گرفته از دیالوگ فیلم The Conjuring#واژه‌بافی #آپارات
۹۵/۰۶/۱۲ | ۱۲:۴۳
بلوط
حرف‌هایش توی گوشم بود؛ مجبور بودم برادرت را بغل کنم و رویش را با پتو بپوشانم تا سرمانخورد، ساکش را می‌انداختم شانه‌ی چپم و کیف خودم را که وسایل کار و ظرف غذا و... را شامل می‌شد شانه‌ی راست، بعد تو فکر کن مجبور باشی چادرت را هم سفت نگه‌داری و حواست باشد پایت روی یخ‌ها نَسُرَد. رسیده بودم جلوی ورودی مدرسه، مدرسه‌ای که می‌گویم در واقع یک مجموعه‌ی آموزشی بزرگ بود با ساختمان‌ها و حیاط‌های مجزا اما به‌هم مرتبط: یک دبیرستان، دو راهنمایی و یک مهد کودک مخصوص فرهنگیان. من همان مهدی رفته بودم که حالا ساختمان راهنمایی‌ام جلویش بود. داشتم می‌گفتم که رسیده بودم جلوی ورودی. مادری را دیدم که داشت تندتند کیف بچه را از تاکسی بیرون می‌آورد و بعد سعی داشت کودک خواب‌آلوده را بغل زند و بعد کیف خودش را زیر چادر به شانه بیندازد و تازه از راننده هم بابت این وقفه عذرخواهی می‌کرد. رفتم جلو و بچه را از آغوشش گرفتم و کیف خودش را. گفتم: مامان منم معلمه... گمان نمی‌کنم هیچ‌وقت لبخند و نفس آسوده‌اش از خاطرم پاک شود. تا به آن روز پایم را داخل مهد کودک نگذاشته بودم و باورتان می‌شود وقتی پرستار بچه‌های زیر دوسال آمد به استقبالمان نامم را صدا زد و گفت: وای دختر! تو توی بغل خودم بودی و حالا چه بزرگ شدی. آفتاب خانم من را می‌شناخت، که همه‌ی بچه‌های بزرگ‌شده‌ی آن مهد را به خاطر داشت. نامش آفتاب بود و مهربانی‌هایش به‌سانِ خورشید. [وقتی پست سرمه جان را خواندم یک کرور خاطره و حرف و حس مشترک توی ذهنم صف بست. فکر کردم باید بنویسم، باید از آفتابِ بچگی‌هام بنویسم.] #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۶/۱۰ | ۱۵:۰۱
بلوط
هیچ‌وقت نتوانستم از نزدیک یک دلِ سیر نگاهش کنم، همیشه سرم چرخید و چشم‌هایم سنگ‌فرش و پنجره را کاوید. هیچ‌وقت نتوانستم با لبخند سلامش کنم و حالش را بپرسم، همیشه زبانم بند آمد و کلمه‌ها دررفتند از دست و دلم. از هم گریختیم، حتا توی خواب‌ها. دمِ صبح که انگار دور سفره‌ای نشسته بودیم به ضیافت، برای اولین و شاید آخرین‌بار نامم را صدا زد. عسل می‌خواست آن هم از دست من. تعبیرش خوب آمد، پر از برکت و خیر. دارم فکر می‌کنم کِی و کجای دیروزش مرا یاد کرده که تلاقی‌اش این‌چنین گره خورده به نگاهِ میانِ رویاها... #خواب‌نوشت
۹۵/۰۶/۰۸ | ۲۱:۱۹
بلوط
اهمال، تمایل به عقب انداختن کارهای ناخوشایند اما ضروری است. اهمال کردن کار ابلهانه‌ای است، چراکه هیچ پروژه‌ای قرار نیست به‌خودیِ‌خود کامل شود. ما می‌دانیم انجام یک کار سودمند است، پس چرا دائمن آن را به روز دیگری موکول می‌کنیم؟ به خاطر وجود بازه‌ی زمانی بین کاشت و برداشت. پُر کردن این فاصله نیازمند میزان زیادی قوای ذهنی است. اراده مثل باتری است، حداقل در کوتاه‌مدت این چنین است. اگر تحلیل برود، تلاش‌های آینده به شکست محکوم خواهند بود. این یک مفهوم بنیادی است. اراده و خویشتن‌داری چیزی نیست که بیست‌وچهار ساعت در خدمت تو باشد. نیاز به ترمیم و بازسازی دارد. اما خبر خوب این است که برای به‌دست آوردن آن تمام کاری که نیاز دارید انجام بدهید، افزایش قند خون و استراحت است. فوت‌وفن‌هایی که تو را سرپا نگه می‌دارد: حذف کردن عوامل حواس‌پرتی و در نهایت موثرترین لمِ کار تعیین ضرب‌العجل است. ضرب‌العجل‌های شخصی تنها زمانی کاربرد دارد که فعالیت‌ها را گام‌به‌گام قسمت‌بندی کنیم و برای هر قسمت یک موعد مخصوص معین کنیم. به همین دلیل، تصمیم‌های مبهم در سال نو غالبن محکوم به شکست‌اند. #کتاب‎ستان

 هنر شفاف اندیشیدن - رولف دوبلی
۹۵/۰۶/۰۷ | ۲۳:۴۳
بلوط