The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

آفتاب

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ
حرف‌هایش توی گوشم بود؛ مجبور بودم برادرت را بغل کنم و رویش را با پتو بپوشانم تا سرمانخورد، ساکش را می‌انداختم شانه‌ی چپم و کیف خودم را که وسایل کار و ظرف غذا و... را شامل می‌شد شانه‌ی راست، بعد تو فکر کن مجبور باشی چادرت را هم سفت نگه‌داری و حواست باشد پایت روی یخ‌ها نَسُرَد. رسیده بودم جلوی ورودی مدرسه، مدرسه‌ای که می‌گویم در واقع یک مجموعه‌ی آموزشی بزرگ بود با ساختمان‌ها و حیاط‌های مجزا اما به‌هم مرتبط: یک دبیرستان، دو راهنمایی و یک مهد کودک مخصوص فرهنگیان. من همان مهدی رفته بودم که حالا ساختمان راهنمایی‌ام جلویش بود. داشتم می‌گفتم که رسیده بودم جلوی ورودی. مادری را دیدم که داشت تندتند کیف بچه را از تاکسی بیرون می‌آورد و بعد سعی داشت کودک خواب‌آلوده را بغل زند و بعد کیف خودش را زیر چادر به شانه بیندازد و تازه از راننده هم بابت این وقفه عذرخواهی می‌کرد. رفتم جلو و بچه را از آغوشش گرفتم و کیف خودش را. گفتم: مامان منم معلمه... گمان نمی‌کنم هیچ‌وقت لبخند و نفس آسوده‌اش از خاطرم پاک شود. تا به آن روز پایم را داخل مهد کودک نگذاشته بودم و باورتان می‌شود وقتی پرستار بچه‌های زیر دوسال آمد به استقبالمان نامم را صدا زد و گفت: وای دختر! تو توی بغل خودم بودی و حالا چه بزرگ شدی. آفتاب خانم من را می‌شناخت، که همه‌ی بچه‌های بزرگ‌شده‌ی آن مهد را به خاطر داشت. نامش آفتاب بود و مهربانی‌هایش به‌سانِ خورشید. [وقتی پست سرمه جان را خواندم یک کرور خاطره و حرف و حس مشترک توی ذهنم صف بست. فکر کردم باید بنویسم، باید از آفتابِ بچگی‌هام بنویسم.] #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۶/۱۰
بلوط