او
دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ب.ظ
هیچوقت نتوانستم از نزدیک یک دلِ سیر نگاهش کنم، همیشه سرم چرخید و چشمهایم سنگفرش و پنجره را کاوید. هیچوقت نتوانستم با لبخند سلامش کنم و حالش را بپرسم، همیشه زبانم بند آمد و کلمهها دررفتند از دست و دلم. از هم گریختیم، حتا توی خوابها. دمِ صبح که انگار دور سفرهای نشسته بودیم به ضیافت، برای اولین و شاید آخرینبار نامم را صدا زد. عسل میخواست آن هم از دست من. تعبیرش خوب آمد، پر از برکت و خیر. دارم فکر میکنم کِی و کجای دیروزش مرا یاد کرده که تلاقیاش اینچنین گره خورده به نگاهِ میانِ رویاها... #خوابنوشت
۹۵/۰۶/۰۸