The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی
این را آنا گاوالدا در انتهای اولین داستان کتابش نوشته‌ست. مرا به یاد روزهای پیشینم می‌اندازد، درست‌تر بگویم سال‌های قبل، وقتی که مغرور بودم و کم‌رو و خجالتی و البته لجباز و بی‌اعتنا و عاصی از دست خُلقیاتم. هنوز هم همین‌گونه است، گاهی بیشتر و گاهی به ندرت. با یک تفاوت که حالا خودم را بیشتر دوست دارم و می‌دانم حرف دبیر معارفمان تا چه اندازه راست بود؛ غرور سرمایه‌ی یک دختر است. تجربه‌ها را که کنار هم می‌چینم می‌رسم به خامی و نابلدی‌ِ جوانی و با این حال دیگر می‌دانم که امروز، از غرور خویش بیزار... نیستم. #واژه‌بافی
۹۵/۰۵/۰۵ | ۱۵:۵۶
بلوط
نه اقلیم کسمایی و نه شرایط محیطی قیابکلو، هیچ‌کدام توجیه‌گر شکوفه دادنِ درختی در آستانه‌ی مرداد نخواهند بود. ریشه‌ی بعضی از جوانه‌ها را باید دلانه جویید. از من اگر پرسید می‌گویم انقلابِ تابستانی همین امروزست، همین سه‌شنبه‌ی دوست‌داشتنی از مردادی پنج‌روزه. #واژه‌بافی
۹۵/۰۵/۰۵ | ۰۰:۰۵
بلوط
چرا تو؟ چون تو هم مثل خیلی‌های دیگر شک کرده‌ای که دانشگاه رفتن تنها انتخابت باشد. چون تو هم مثل خیلی‌های دیگر ممکن است به آگاهی، توجه، اشتیاق، خلاقیت، صداقت، آغازگری، نوآوری، رهبری، خودکفایی و خودباوری بیشتر از فرمان‌برداری و مدرکش اهمیت بدهی.  امکان - نوشته‌ی علی سخاوتی. [این پست را تحت هیچ شرایطی از دست ندهید.] #نقل قول
۹۵/۰۵/۰۴ | ۱۷:۱۳
بلوط
قال دنیا را می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم به‌روی هرچه ترس، هرچه درد، هرچه بی‌داد. خیال می‌کنم، خیال می‌کنم، خیال می‌کنم و لبخند زدن دیگر سخت نخواهد بود و خندیدن؛ اول شخصِ ساده‌ایست. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۳۰ | ۲۲:۵۲
بلوط
میل عجیبی دارم به دود کردن یک پاکت سیگار! حجم عظیمی از سکوت و بغض دست‌انداخته بیخ گلویم، آن‌قدری که حالت تهوع گرفته‌ام و خیال می‌کنم بزرگ‌ترین دغدغه‌ام می‌توانست داشتن یک مخفی‌گاه برای هوس‌های ناخلف این‌چنینی باشد. به‌سرم زده و این را حتم دارم!  [کجا خواندم که نوشته بود برای مصون ماندن از غم‌ها باید به هنر پناه برد؟ پناه به کلمات. پناه به قصه‌ها. پناه به رنگ‌ها. از شر تاریکی‌های روزافزون. خنده‌های صورتی]
دخل‌وتصرف اگر در متن کنم می‌شود؛ پناه به کلمات، پناه به موسیقی و پناه به فیلم‌های از دل برآمده‌ی توی لیست. از شر تاریکی‌های روزافزون. و حسرت و افسوس و وااسفا بر طرح و رنگ و نگاره‌هایی که جان باختند. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۳۰ | ۲۲:۰۱
بلوط
فیلم دختر ساخته‌ی رضا میرکریمی را دیدم امروز. بنا بر اسم فیلم، بسیاری از مادران و دختران در صف بلیط بودند و بسی تاسف که جای پدران خالی بود. این فیلم را باید که پدران به تماشا بنشینند وگرنه ما که زاده‌ی دردِ این حرف‌هاییم و این قصه‌ها روزمرگی‌هامان شده است. #آپارات
۹۵/۰۴/۲۹ | ۲۲:۴۷
بلوط
وقتی در کوهستانی سرد و برفی گیر بی‌افتی، خوابیدن مصادف است با مرگ. باید مقاومت کنی و چشم‌هایت را باز نگه داری، باید تحمل کنی و بیدار بمانی. حالِ آدمی را دارم که در گردنه‌ای یخ‌زده به دام افتاده است؛ بدون تجهیزات، بدون لباس گرم، بدون نیروی پشتیبانی. و خوابش گرفته است. دارم زور می‌زنم که این پلک‌ها باز بمانند، دارم برای بیدار ماندن جان می‌کنم اما هیچ صدایی مثل توی فیلم‌ها نیست که بگوید طاقت بیاور، نجات می‌یابیم. هیچ دستی مثل توی فیلم‌ها نیست که دستانم را ها کند تا بیشتر زنده بمانم. دارم به خواب می‌روم؛ آرام، بی‌صدا و در سکوت. فقط صدای تندبادهای کولاکِ بعدی‌ست که توی گوش‌هایم می‌پیچد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۲۶ | ۰۰:۱۵
بلوط
پول کتاب‌هایم با تخفیف شده بود صدهزار و دویست تومان. گفت شما صدش را کارت بکش، دویست مهمان من. گفتم نه، پول خرد دارم، می‌دهم خدمتتان. رسید را تحویلش دادم و او مثل مابقی آن روز شروع کرد به ترکی صحبت کردن و من هم مثل مابقی آن‌روز فقط لبخند زدم. از میان کلماتی که فارسی ادا می‌شدند فهمیدم که منظورش بدهکار نبودن به آدم‌هاست، داشت تمجیدم می‌کرد و می‌گفت آدم باید همیشه حواسش به حق و حقوق دیگران باشد، نباید اجازه دهد دِینی بر گردنش بماند. راست می‌گفت، یادم آمد که ما ایرانی‌ها بیشترِ تعارف‌هامان دلی نیست، بلکه از روی ادب و عادت، چیزی را به هم می‌بخشاییم. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۲۵ | ۱۴:۰۴
بلوط
دیروز آدم‌ها عجیب مهربان شده بودند. شاید پانزده-بیست دقیقه‌ای زیر سایه‌ی درختان حاشیه‌ی خیابان ایستاده بودم و دلم رضا نمی‌داد سوار هیچ تاکسی‌ای شوم. آن‌قدر هوا خوب بود و خنک و مطبوع، که آگاهانه داشتم وقتم را تلف می‌کردم و به خودم می‌گفتم: این هدر رفتِ عمر هم روی مابقی. 
داشتم می‌گفتم که آدم‌ها عجیب مهربان شده بودند. راننده‌ی خط واحد با خوشرویی پولم را خرد کرد و پس داد و به سلامتم سپرد. فروشنده‌های مغازه که جنس مورد نیازم را نداشتند عذرخواهی می‌کردند. کفش فروش، جعبه‌ی داغان شده‌ی کفش را برایم عوض کرد و نگران ست شدن بند کفش با لباس‌هایم بود! به صرافت افتاده بود تا یک جفت بند سفید اورجینال هم برایم پیدا کند و عذر می‌خواست که نمی‌تواند بند کفش‌های دیگر از همان مارک را برایم درآورد و این در حالی بود که من در موقعیتی یا بهتر بگویم عملی انجام شده قرار گرفته و گفته بودم بند سفید هم می‌خواهم. راستش را بخواهید وقتی تلاش‌های فروشنده برای جلب رضایتم را دیدم، شجاعتم را باز یافته و گفتم اصلن می‌دانید چیست؟ بند سفید نمی‌خواهم. گمان کرد ناراحت شده‌ام یا هر چیز، گفت اصلن دو جفت را برایت می‌گذارم توی جعبه و من درمانده از این اصرار گفتم استفاده نخواهم کرد، ممنون! و دست آخر راننده‌ی خط واحدِ مسیر برگشت تیر خلاص را زد. میان آن همه مسافر گفت اگر مسیرتان پایین‌تر است بمانید می‌رسانمتان و من گفتم نه ممنون، همین مجتمع سمت چپ مقصد من است. هوا تاریک بود و انگار نه انگار تیرماه تابستانی‌ست، خنکای پاییز را داشت. با خودم فکر کردم نکند قرار است بمیرم، هان؟! آخر می‌گویند آن‌هایی که وقت رفتنشان شده‌ست یا خودشان مهربان می‌شوند یا اطرافیانشان. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۲۵ | ۰۰:۴۴
بلوط
بهم‌ریخته و بی‌قرار؛ افکارم را می‌گویم! درست وقتی که داشتم به درستیِ همه چیز شک می‌کردم، پیدایش شد. در دو قدمی‌ام ایستاده بود و مصمم اما لطیف نگاهم می‌کرد. می‌دانید منظورم چیست، یقین دارم شما هم نگاهی که نرم باشد و لطیف را می‌شناسید. هیچ ایده‌ای نداشتم که چطور پایش به خانه‌مان رسیده است. چه کسی درب را بر او گشوده؟ چه کسی سلامش کرده و خوشامدش گفته‌ست؟ او اینجا بود، درست در دو قدمیِ من. به آرامی یا بهتر بگویم با یک ناباوریِ خوشایند به آغوش کشیدمش. برای سال‌ها نگاهش کردم و تمامن به خاطر سپردمش. حرف زدیم، البته فقط من. به زبانِ دل، به زبانِ نگاه، به زبانِ عشق. پرتوهای خورشید را نشانش دادم و تصویرمان در آیینه را و گمان می‌کنم قسمتی از روحم را. عکس گرفتیم، تکی از او، دونفره از دست‌هامان. برای چند لحظه آرام نشست، شاید هم ایستاد! من فقط می‌توانم سکون را در او به خاطر بیاورم و آن حالت انتظار را؛ که تصمیم با توست، بمانم؟ یا که راهی‌ام خواهی کرد؟ می‌خواستمش، حالا که با پاهای خودش آمده، دست کشیدن از او سخت بود. اما می‌دانستم که این خواستن، خودخواهی‌ست. می‌دیدم که رنج خواهد کشید و آزرده خواهم شد از لبخندِ فرو خورده‌ی روزهای پس از این. بوسیدمش؛ چندباره. نزدیک کشیدمش و نگاهش کردم، آن‌قدری که سیر شوم از این حضور. و بعد راهی‌اش کردم؛ روبه خورشید، با رقصِ باد، به امید فرداهایی شاد. #واژه‌بافی
۹۵/۰۴/۲۴ | ۱۸:۴۶
بلوط