یک صبح فانتزی
چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ
سر راهم قرار گرفتند و کمی با حضورشان من را مضطرب کردند. دارم از سه سگی حرف میزنم که صبح توی خیابان دیدم. بزرگ بودند و میشد فهمید که گرسنهاند. بیآنکه مسیرم را زیادی تغییر دهم، از پیادهرو به حاشیهی خیابان رفتم و از کنارشان رد شدم و بعد نفس حبس شدهام را بیرون دادم. بیش از هر چیز فکر آلوده بودنشان و اینکه ممکن است تماسی بینمان برقرار شود مرا آزار میدهد. کمی که گذشت در انعکاس نمای سنگی یک آپارتمان دیدمشان، درست در سه قدمیام بودند. حالا دیگر قضیه فقط بهداشت و نظافت نبود، اینبار از خودِ خودشان ترسیدم. سرعت قدمهایم را بیشتر کردم و کمی بعد به پشت سرم نگاهی انداختم. فاصله گرفته بودند، تقریبن پنج یا شش متر اما همچنان در پیام میآمدند. با خودم فکر کردم یعنی واقعن همانطور که میگویند به حسِ آدمها آگاهاند؟ بوی ترس را میفهمند؟ داشت ازشان خوشم میآمد! لااقل متوجه شدند که حضورشان آرامشم را بر هم زده و حریم را رعایت کردند. با خودم گفتم اگر تا چهارراه همراهیام کنند آنجا میتوانم از سوپر گوشتی که هست برایشان استخوان بخرم و یاد تعطیلات عید افتادم و غذا دادن به سگهای نگهبان، حس خوبی بود. برگشتم تا ایدهام را به اشتراک بگذارم، آخر میدانید من به حرف زدن با حیوانات و فهمشان باور دارم. نبودند، هیچ اثری ازشان پیدا نبود. چندین بار چشم به راهشان دوختم و ناامید شدم. چه بد! داستانی که به سراغم آمد این بود؛ سگِ بزرگتر که خوشرنگ و قهوهای بود بهشان میگوید این یکی نه پرخاش نکرد و نه فرار، شاید بشود رویش حساب کرد. بیایید همراهیاش کنیم که اگر شانس با ما باشد چیزی برای خوردن به ما خواهد داد. توی همین فکرها بودم که زاغکی... قالب پنیری ندید! لب جوی نشسته بود و صدایش طوری بود انگار هستهی گیلاسی مانده بیخ گلویش و یک دست میخواهد که به پشتش زند و حالش را خوب کند. خب این کار هم از من ساخته نبود! تنها لطفی که توانستم به خودم و زاغکِ قصهام بکنم این بود که با خنده بگویمش: هـــای... #خاطرهنوشت
۹۵/۰۶/۱۷