The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

موضوعات
بایگانی

یک رمان پاریسی

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ب.ظ
در ادامه‌ی مطلب، سطرهایی از کتابی که می‌خوانم را نقل خواهم کرد. به مرور در همین پست بر نقل‌قول‌ها افزوده خواهد شد. #کتاب‎ستان

جانِ شیفته - رومن رولان - ترجمه‌ی م.ا.به‌آذین - انتشارات دوستان 

آنت و سیلوی: بخش اول

میان زنان و مردان یک عصر، هم‌ترازی وجود ندارد (شاید هرگز هم وجود نداشته است). نسل زنان، در قیاس با نسل مردان، همیشه به اندازه‌ی یک عمر پیش یا پس افتاده است... زنان امروزین در کار به چنگ آوردن استقلال خود هستند. مردان سرگرم گواریدن آن‌اند... 

***
همیشه تاریخِ حوادث یک زندگی را می‌نویسند. اشتباه می‌کنند. زندگی راستین، زندگی درونی است. 

***
کار: یگانه عنوان شرف راستین! نیرو و شادی فطری انسان آفرینش‌گر، یعنی تنها کسی که به‌راستی زنده است. یگانه کسی که در نیروهای جاودانی سهیم است. چنین کسی خود را در فعالیت تولیدکننده، خواه حقیر باشد و خواه پُرتوان، برای جامعه‌ی زندگان درمی‌اندازد. 

***
خطای او در فهمیدن نبود. خطای او در آن بود که عمل نکرد. همه چیز فهمیدن، و عمل کردن... 
و او به آنت می‌گوید: پایداری کنید! غریزه‌ی قلبی شما مطمئن‌تر از وسواس آری و نه‌ی من است. شما پسری دارید. به او بگویید تنها به همین بس نکند که همه چیز را بسنجد، همه چیز را دوست بدارد. بگذار ترجیح دهد! عادل بودن خوب است. ولی عدالت راستین در برابر ترازوی خود نمی‌نشیند که بالا و پایین رفتن کفه‌ها را نگاه کند. داوری می‌کند و حکم را به اجرا می‌گذارد. 

***
چه می‌توان دانست که آدمی تا چه حد می‌کوشد خود را فریب دهد؟ و مردم از دیدن آنچه در ایشان مایه‌ی اضطراب است پرهیز می‌کنند... آنت بهتر آن می‌دانست که از این دریای درونی بی‌خبر باشد. 

***
چیزی نمانده بود که خود نابود شود. ولی جوانی همراه با تندرستی از انعطافی بس شگرف برخوردار است! زه هر قدر که بیشتر کشیده باشد، تیرِ زندگی دورتر پرتاب می‌شود. 

***
آنت دل‌باخته‌ی خواهر تازه کشف کرده‌ی خود گشته بود. و او را چندان نمی‌شناخت! اما، همین که یکی را دوست داشتیم، همین به یقین نشناختن جاذبه‌ی دیگری است. راز ناشناخته بودن بر دلرباییِ آنچه به گمان خود می‌شناسیم افزوده می‌شود. آنت، از سیلوی که تازه یک‌بار دیده بود، جز آنچه پسندش افتاده بود نمی‌خواست چیزی را در نظر گیرد. 

***
دیگر این‌بار نیت خصمانه‌ای نداشتند. برعکس، خواهان آن بودند که با هم یک‌رو باشند... اما، البته، نه به تمامی! چه، می‌دانستند که در هر کسی چیزهایی است که نباید آشکار کرد. هم اگر پای عشق در میان باشد؟ خاصه وقتی که پای عشق در میان است! اما، به درستی، آن چیزها کدام است؟ هر یک از آن دو، در همان حال که راز می‌گفت و راز می‌نهفت، به تجربه، کورمال، حد و مرز آنچه را که محبت آن دیگری تحمل می‌توانست کرد می‌جست. و ای بسا راز دل که راست و بی‌پرده آغاز می‌گشت، اما در نیمه‌راه یک جمله به نوسانی مردد درمی‌افتاد و نرم و نازک به صورت دروغکی ادامه می‌یافت. آنان یکدیگر را نمی‌شناختند؛ از بسیاری جهات معمایی گیج‌کننده برای هم بودند: دو سرشت، دو جهان بیگانه به هر حال. 

***
نترس! اجحاف نخواهم کرد...
اجحاف نخواهد کرد؟ برای چه نکند؟ اجحاف کردن چیز خوشایندی است! هرچه باشد، زندگی جنگ است. آن که غالب شود همه حقی دارد. و مغلوب اگر بدان رضا دهد، لابد نفعی در آن می‌بیند! 

***
اوه! این همه را به زبان نمی‌توان اعتراف کرد! هر کسی در نهان، پنج یا شش غول کوچک در خود پرورش می‌دهد. و این چیزی نیست که مردم بدان مباهات کنند، بلکه خود را به ندیدن می‌زنند، اما هیچ شتابی هم ندارند که شرّ آن‌ها را از سر خود واکنند...

................................................................................

آنت و سیلوی: بخش دوم

ولی، با همه‌ی خواستشان که همه چیز را ببینند و همه چیز را داشته باشند، در پایان همچنان معمایی برای یکدیگر باقی مانده بودند. و بی‌شک هر موجودی برای دیگری معمایی است؛ و همین خود موجب کششی می‌گردد. ولی چه‌بسا چیزها در هر کدامشان که دیگری هرگز نمی‌توانست بفهمد! البته، به هم می‌گفتند (چه بر این نکته آگهی داشتند): فهمیدن، چه تاثیری دارد؟ فهمیدن، توضیح دادن است. برای دوست داشتن، نیازی به توضیح نیست... 
با این همه، فراوان تاثیر دارد! این تاثیر را دارد که اگر نفهمی، کاملن در اختیار نمی‌گیری. 

***
هر چیزی همان است که هست. هرچه را، همان‌گونه که هست باید پذیرفت. سیلوی کسی نبود که از هزار بلهوسی که در درونش می‌گذشت آشوبی به دل راه دهد! می‌آیند و بعد هم می‌روند. هر چیزِ خوب و خوشایند ساده و طبیعی است. آنچه هم که نه خوب است و نه خوشایند، درست به همان اندازه طبیعی است. 

***
"من منم. تو تویی. با هم مبادله می‌کنیم. دست بده! از حرفمان دیگر برنمی‌گردیم." میانشان یک هبه‌ی دوجانبه، یک قرارداد ناگفته، نوعی زناشویی سرمی‌گرفت که به‌ویژه از آن رو معتبر و نافذ بود که هیچ فشار بیرونی (نه تعهدِ نوشتنی و نه جزای شرعی یا عرفی) بر آن سنگینی نمی‌کرد. و این که تا بدان حد با هم متفاوت بودند چه اهمیت داشت؟ این‌که پنداشته می‌شود بهترین پیوندها بر پایه‌ی دمسازی یا تضادها بنا می‌گردد اشتباه است. نه این و نه آن، بلکه بر پایه‌ی یک جنبش درونی، چیزی مانند این‌که: خودم انتخاب کرده‌ام، می‌خواهم و عهد می‌کنم. 

***
چیزی را که از آنِ خود ما نیست (روحِ آزاد را) نمی‌توان نثار کرد. روح آزاد من، از آنِ من نیست. این منم که از آنِ روح آزادم هستم. من در آن نمی‌توانم تصرف کنم... حفظ آزادی خود بسی مهم‌تر از آن است که حق باشد، وظیفه‌ی دینی است. 

***
تن را نثار کردن و اندیشه را برای خود نگه‌داشتن؟ نه، همچو چیزی نمی‌توانست باشد. این خیانت می‌شد!... 

***
خب، نباید از مردم بیش از اندازه توقع داشت! مردم اگر در زندگی یک‌بار در راه عدالت مبارزه کنند، دیگر از نفس می‌افتند. اوه! دست کم روزی در زندگی خود عادل بوده‌اند. و باید از ایشان منت داشت. به هر حال خودشان از خود ممنون‌اند. 

***
همچنان که فیلسوف گفته است، "جهش زندگی" محدود است. هرگز در یک آن از همه سو اعمال نمی‌شود. نادراند، بی‌اندازه نادراند، جان‌هایی که راه می‌روند و گرداگرد خود روشنی پخش می‌کنند. بیشتر کسانی که توفیق یافته‌اند تا فانوس خود را برافروزند (و چنین کسانی بسیار نیستند!) روشنایی چراغ خود را به یک نقطه، تنها به یک نقطه پیشِ روی خود متوجه می‌کنند؛ و بیرون از آن دیگر هیچ نمی‌بینند. حتی گویی که پیش‌روی در یک جهت تقریبن همیشه به بهای پس‌روی در جهت دیگر به دست می‌آید. 

***
آنت نیاز دگرگون شدن و ثابت ماندن، این دو غریزه‌ی سوداییِ هر زندگی نیرومند را، کاملن و با اصراری یکسان در خود حس می‌کرد. ولی، گاه این غریزه و گاه آن دیگری، به گمان آن‌که مورد تهدیداند، به نوبت در او سرکشی می‌کردند... 
"ولی من دلم می‌خواهد که در ازای نثار محبت یکرویه از دوجانب، هرکس این حق را برای خود محفوظ بدارد که بر مقتضای روح خود زندگی کند، در راه خاص خود گام بردارد، حقیقت خاص خود را بجوید، و اگر لازم افتد زمینه‌ی فعالیت خاصی برای خود تامین کند، و در یک سخن، قانون خاص زندگی روحی خود را مجری بدارد و آن را فدای قانون کسی دیگر، اگرچه هم گرامی‌ترین کس باشد، نکند. زیرا هیچ آفریده‌ای حق ندارد روح دیگری را در پای خود و یا روح خود را در پای دیگری قربانی کند. این کار جنایت است."

***
من، به‌خاطر عشق، همه کار می‌کنم. ولی اجبار مرا می‌کشد. و همان اندیشه‌ی اجبار می‌تواند مرا به سرکشی وادارد... نه، پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دوجانبه باشد. باید یک شکفتگی دوگانه باشد. من می‌خواهم که هر کدام، به جای آن‌که بر رشد آزادانه‌ی دیگری حسد برند، با شادی بدان کمک کنند. 

................................................................................


دیگران را نمی‌توان خوب شناخت، مگر از این راه که آنان را در حین فعالیت هر روزه که تارهای اراده کشیده شده است و حرکات و رفتار به صورتی طبیعی نمودار می‌شود ببینند. 

***
درسی که دل به بهای رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد، درست فراگرفته نمی‌شود. واژه و واقعیت از یک قماش نیستند. و چه‌بسا که شخص آنچه را که خوانده است در زندگی بیابد و آن را بازنشناسد. 

***
دانش دوست‌ترین زنان هرگز در آنچه می‌خواند خود را به تمامی از یاد نمی‌برد؛ جریان درونی‌اش بیش از اندازه نیرومند است. 
۹۵/۰۶/۲۲
بلوط