The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

بعد مدت‌ها باز هم قرار سه‌شنبه‌هایمان را فیکس کردیم. گفته بودم سه‌شنبه روز شانس من است؟ روزی که خود انتخابش کرده‌ام برای بودن و پانهادن به این دنیا، روزی که دست‌های کوچکم را گرفتم و خودم را کشاندم به واقعیت زندگی و توی گوشم نجوا کردم: هی دختر، شروع کن! حالا نوبت توست... حرف سه‌شنبه‌های دوست‌داشتنی‌ام را پایانی نیست، برگردیم به داستان ملاقاتمان. هوای روزانه‌نویسی به سرم زده بود و فکر کردم یک بهانه‌ی خوب دارم برای مقدمه‌چینی و پرداختن به اصل اتفاق و بعد نتیجه‌گیری از آن. من از هوس چیزبرگرم نوشته بودم و بچه‌ها سر یک کبابی ناب چانه می‌زدند، آخرش هم حرف آن‌ها شد و منِ تسلیم نوشتم: فقط به یک شرط! باج‌خواهی مرا می‌دانند و می‌توانستم از پشت عبارت فلانی و فلانی تایپینگ، جیغ و دادشان را بشنوم. نـــه، سرده! عمرن! و... گفتم کجای کارید جانان؟ من اسکوپ‌هایم را نیز انتخاب کرده‌ام و مانده فقط سفارشش. دارک، شکلات تکه‌ای، قهوه و پسته‌ایه تازه مکشوفم. به انضمام خامه و اسمارتیز و سس شکلاتی‌ای که چاشنی کار است. علی‌الحساب که قافیه را باخته‌اند و خود نمی‌دانند. آخر کیف بستنی خوردن در سرما و تن‌لرزه‌ی پاییز، کم از گوارای جان بودنش در التهاب مرداد نیست. باید دید فردا چه می‌شود؛ اصل اتفاق، قلب حادثه، آن خنده‌های ناب. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۰۸ | ۱۹:۰۵
بلوط
از همان ابتدائی ریاضی‌ام لَنگ می‌زد و من چه مصرانه پا در کفش حساب و کتاب می‌کنم این روزها! استاد من می‌گوید: دلخوشی‌ها را کسر نمی‌کنند، گاهی ضرب اعشاری‌شان کوچک می‌شود و زیر رادیکال موانع، آب می‌روند اما همیشه‌ی خدا هستند. فقط باید مثل یک راه‌حل فرّار، که سر امتحان بغض می‌نشاند به گلویت، حواست را جمع کنی و از یاد نبری‌شان. همین دَم و بازدَم روزانه را حساب کن... می‌بینی که زیبایی‌ها توان خورده‌اند و این نگاه ماست که ممیز می‌زند به دنیامان.  [مهر92] #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۰۷ | ۰۹:۱۴
بلوط
آدم ترس بَرَش می‌دارد. شده برای سهمتان از زندگی، وحشت کنید؟ برای سهمتان از ماجراجویی‌ها و کشف ناشناخته‌هایی که زمانِ عبوس، از پیِ خود می‌بردشان. برای سهمتان از شاد زیستن، رفاقت، حس و طعم لحظه‌هایی ناب از زندگی. برای سهمتان از همسفرهای خوش‌ذوق کوله به دوش... نشسته‌ام و حسرت چه چیزها را می‌خورم! سرد است و هذیانِ آذر به جانم افتاده و کمی، فقط کمی ترس بَرَم داشته. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۰۳ | ۱۲:۳۳
بلوط
- خیلیا از دختری که سیگار می‌کشه خوششون نمیاد. (سیگارو از دستش گرفت) 
- (در حالی که به نیمرخش نگاه می‌کرد) برای من یه‌جور نماده؛ تنبیه و یادآوری... 
- دیگه نکش! 
- (بعد از چند دقیقه که هر دو از لبه‌ی تراس به هوای مه‌گرفته و بارونی خیره شده بودن) می‌تونم پسش بگیرم؟ (و بی‌اینکه منتظر جواب بمونه آروم خم شد و سیگارو از لای انگشتاش بیرون کشید.)
- (نفسش رو بیرون داد و رفت)
- (در حالی که ریه‌اش از دودی که فروداده بود می‌سوخت) سعید! 
- (دستش روی دستگیره بود و نیم‌تنه‌اش رو به عقب چرخونده بود)
- نمی‌خوام به حرفت بی‌اعتنا باشم. فقط آخرین پُک واسم مهم بود. (سیگارو روی نرده‌ی فلزیِ خیس از بارون خاموش کرد و قبل از اون از درب تراس رد شد) 

- فکر می‌کردم خواسته‌ی من اونقدری مهم هست که از آخرین پُکم بگذری. 
- متوجه نیستی؟ دقیقن چون توی دستت گرفته بودیش برام مهم شد. (مشتش رو باز کرد و فیلتر سیگار خاموش شده رو نشونش داد) #داستانک
۹۵/۰۸/۳۰ | ۱۳:۵۱
بلوط
ارجاعتان می‌دهم به پست فیروزه سیاه و تاکید موکد می‌کنم بر پی‌نوشت این متن: تک‌تک کلمات وزن دارند، حجم دارند، بار دارند. وقتی هم که با احساساتی مثل ترس، نفرت، خشم و... ترکیب بشوند، وزنشان بیشتر می‌شود، سنگین‌تر می‌شود. برای خالی شدن خودمان، دیگران را سنگین نکنیم. #نقل قول
۹۵/۰۸/۲۹ | ۱۸:۴۲
بلوط
گاهی وقت‌ها... نه، نه! بگذارید قید زمانش را اُلوِیز اَند فور اِوِر بگذاریم که محدود نشود به آن و لحظه و ساعتی؛ باید به خودت مومن باشی، وقتی کم‌حرف‌ترین آدم دنیایت هم عجولِ صدای توست. روز قبلش نوشته بودم "عامل ابتلا به سرماخوردگی، ویروس و باکتری و فلان نیست. آدم‌ها وقتی آغوش کم می‌آورند، وقتی بوسه‌هاشان ته می‌کشد و دستی برای فشردن ندارند، سرما می‌خورند. آن وقت تب می‌کنند و گرم می‌شوند. لرز می‌کنند و پتو را به خود می‌پیچند. سرفه می‌زنند و لب‌هاشان خشک می‌شود. و در تمام روزهای بیماری، این دست‌های تنها مانده‌یشان است که پیشانی را لمس می‌کند و قاشق سوپ را به دهان می‌برد. آدم‌ها وقتی آغوش کم می‌آورند و بوسه‌هاشان ته می‌کشد و دست‌هایشان خالیست، سرما می‌خورند. سخت، خیلی سخت..." و نمی‌دانستم حجم تنهایی آوارشده‌ی این‌بار قرار است به کلی از پا درم‌آورد. شده بودم مصداق "باید این تنِ اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد." می‌گویند تب نشانه‌ی جنگی درونی‌ست، جنگی برای بقا. تب کردم و جنگیدم، جنگیدم، جنگیدم و این تنِ اندوهگین را چلاندم برای ورق‌های بعد... #واژه‌بافی
۹۵/۰۸/۲۸ | ۲۳:۱۴
بلوط
- بابا می‌گه تو دختر قوی‌ای هستی. 
- چطور؟! 
- می‌گه وقتی کسی باهات دعوا می‌کنه می‌تونی عصبانی نشی و داد نزنی. بابا می‌گه تو می‌تونی عصبانیتت رو کنترل کنی، کاری که بقیه بلد نیستن و واسه همین داد می‌زنن... 

- چرا اینجا وایسادی؟ 
- دارم به حرفای پارسا فکر می‌کنم. می‌دونی چیزی که اون فکر می‌کنه یه قدرته، واسه من همیشه یه ضعف بوده. فکر می‌کردم چون ضعیفم نمی‌تونم دعوا کنم و مثل بقیه تنش‌ها و عصبیت‌هامو فریاد بزنم. حالا یه بچه‌ی چهارساله داره به‌خاطرش منو تحسین می‌کنه چون به نظر اون این یه قدرته. می‌دونی؟ جالبه که همه چی توی زندگی ما به احساسات ربط داره. درست مثل حالا، فقط به خاطر حس خوبی که از پارسا و دیدگاهش گرفتم دیگه این سکوت کردنا اذیتم نمی‌کنه. حالا فکر می‌کنم من یه دختر قوی‌ام. درست همون‌طور که اون فکر می‌کنه. #داستانک
۹۵/۰۸/۲۵ | ۲۲:۴۷
بلوط
مسئولیت انتخابت رو پذیرفتن، سخته. تحمیل کردن حسرت‌های کوچیک و بزرگ به خودت در ازای لذت‌های کوچیک و بزرک دیگه، سخته. هر قدرم که تصمیمت درست باشه و به‌جا، همیشه یه سری پچ‌پچ‌های ذهنی و حرف‌های درونیِ موذی هستن که روحت رو بجون و آزارت بدن. همه چیز رو با هم خواستن و کمال‌گرا بودن، گاهی آدم رو زمین می‌زنه. وقتی که مجبوری بین دلانه‌های زندگیت دست به انتخاب بزنی و راهی نو برای ادامه در پیش بگیری. وقتی که مجبوری مسئولیت انتخابت رو بپذیری و حسرت‌های کوچیک و بزرگ زیادی رو در ازای لذت‌های کوچیک و بزرگ زیادی به خودت تحمیل کنی. کاش یه نفر بود که آدم رو از مسیرش مطمئن می‌کرد. یکی که با نگاه نافذ و لبخند اطمینان‌بخشش شونه‌ات رو می‌فشرد و می‌گفت: شک نکن، ادامه بده... #واژه‌بافی
۹۵/۰۸/۲۳ | ۲۱:۴۷
بلوط
بند کفشم را گره زدم... قلبم مچاله شد از این حس که من بدان‌جا تعلق ندارم و انگار دور افتاده‌ام از آدم‌ها... راهرو، خاطره‌های جان گرفته... طبیعت‌گردی و درختی بالا بلند... حفظ تعادل و لیز نخوردن از لبه‌ی پرتگاه... به اویی که دوستش داری رسیدن و در آغوشش کشیدن، حامی و امن بودن... ابهام، ابهام، ابهام... بیدار شدن و به یاد آوردن... #خواب‎نوشت
۹۵/۰۸/۲۱ | ۱۳:۲۰
بلوط
این صندلی که جای تو خالیست روی آن، یعنی که آمدی، که نشستی، که ناگهان... پروانه‌وار پیله دراندی و پر زدی، رفتی به سمت نقطه‌ی پایان آسمان. اعجاب رفتنت در و دیوار را گرفت، حتا دهان پنجره باز است همچنان. بعد از تو لفظ و لهجه‌ی ساعت عوض شده‌ست، طوری که حس نمی‌شود از چرخشش زمان. دیدم که بعد رفتن تو جای تیک‌تاک، می‌گفت لحظه‌ای نرو پیشم بمان، بمان...  [سورنا جوکار] 

+ به گوش هوش بشنو نکته‌ای خوب، وگر داری خِرَد دستور خود ساز. همیشه تا توانی ای برادر، مشو با هشت کس همراز و دمساز. حسود و بی‌وفا، نادان و کاذب. بخیل و ناکس و بدخوی و غمّاز(سخن‌چین). سود دنیا و دین اگر خواهی، مایه‌ی هردوشان نکوکاری‌ست. گر درِ خُلد(بهشت) را کلیدی هست، بیش بخشیدن و کم‌آزاری‌ست. رسم کَرَم مجوی ز بخیلان روزگار، نشنیده‌ای که میوه نروید ز چوب خشک؟ از ناکسان دهر امید وفا مدار، ناید ز جیفه‌ی سگ مردار بوی مشک. به گاه فقر توانگر نُمای همت باش، که گرچه نداری، بزرگ دارندت. نه آنکه با همه هستی شوی خسیس مزاج، شوی اگر تو چو قارون گدا شمارندت (بزرگی همان نمایش طبع والاست). ای دل اَر چند در سفر خطر است، کس سفر بی‌خطر کجا یابد؟ آنچه اندر سفر بدست آید، مرد آن در حذر کجا یاید. هر که در سایه گشت گوشه نشین، تابش ماه و خَوَر(خورشید) کجا یابد. وانکه در بهر قوتِ می نخورد، سِلک دُر و گهر کجا یابد؟ باز(پرنده‌ای شکاری) کز آشیان برون نپرد، بر شکاری ظفر کجا یابد؟ گر هنرمند گوشه‌ای گیرد، کام دل از هنر کجا یابد؟ (نه اعتکاف به معنای فهم حقیقت و معنا که عزلت نشینند و گوشه‌گیر... مگه می‌شه تکون نخورد و به جایی رسید؟ مگه می‌شه پای رفتن نداشت و به مقصد رسید...؟)  [ابن یمین فریومدی]  آفتاب باشید و بتابید :) #نقل قول
۹۵/۰۸/۲۱ | ۱۱:۳۰
بلوط