The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

هنوز تصمیم نگرفته‌ام بر طبق کدام معیار فهرست را اولویت‌بندی کنم؛ سال اکران، ژانر و یا امتیاز imdb. قطعن در کنار هر یک از این گزینه‌ها رتبه‌ی خودم به فیلم را نیز ثبت خواهم کرد، تنها مسئله‌ی حوصله و زمان در میان است. امیدوارم به زودی این مرحله را نیز تکمیل کنم. علی‌الحساب فهرست فیلم‌ها را می‌توانید در صفحه‌ی آپارات در منوی وبلاگ رصد کنید. +پذیرای پیشنهاداتتان هستم. #اعلان
۹۵/۰۸/۱۹ | ۲۰:۵۰
بلوط
داشتم برای مامان می‌گفتم خاصیت گفتگوهای من و فرا این است که با وجود رول ثابت شنونده بودنم، همیشه میان کلامش توصیف‌های چاشنی می‌آورم و او نخ حرف‌های من را می‌گیرد و گره می‌زند به رشته‌ی کلامش و با هم سهیم می‌شویم توی جور کردن موقعیت‌های کمیک. خاطراتی که من درشان حضوری نداشته‌ام را می‌توانم تصویرسازی کنم و بعد لحن و ادا اصول فرا را می‌زنم تنگ ماجرا و جمله‌هایش را بسط می‌دهم. اینجور مواقع وقتی هردو قاه‌قاه به موقعیت نوینی که با دخل و تصرف خلق کرده‌ایم می‌خندیم او می‌گوید: دقیقن! و همیشه تایید می‌کند که درست زده‌ام به هدف و فانی که باز کرده‌ام قواره‌ی قصه‌اش بوده است. دیدارهای سالانه‌یمان را دوست دارم، خوشی با هم بودن‌مان را و این رفاقتی که یک دنیا تفاوت و فاصله را به دوش می‌کشد و آخرسر می‌رسد به معرفت. معرفتی که تعریفش در رابطه‌ی ما خود بودن است؛ بی‌هیچ حاشیه و غل و غشی. معرفتی که تعریفش شده فهمیدن حرف‌های هم و قضاوت نکردن و نترسیدن از روراست بودن. معرفتی که تعریفش شده درک تفاوت‌ها و داشتن اصول شخصی متناقض، و انتظار و شوق برای دیدارهای دوباره.  [فان باز کردن اصطلاحی‌ست که یکی از بچه‌های دانشگاه موقع ارائه‌ی پروژه‌اش رو کرد و خاطره و تکیه کلامی شد برای ما، برای مایی که بیش از هر چیز معتقد به آدم‌های فان هستیم.] #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۸/۱۸ | ۲۱:۳۹
بلوط
تازه اسباب‌کشی کرده بودند و دیوارهای غریب و ناآشنا او را می‌ترساند. سوهان روح بود خانه‌ای که می‌بایست پناه باشد... بیرونِ این درب‌ها، زیر ابرهای گرفته و سوز سرد پاییز شاید امید بیشتری می‌توان یافت. دست کم یک رهگذر، هان؟ پارچه‌ای نرم و چهارخانه را دور خود پیچید، عروسکش را تنگ به آغوش گرفت و پا را بیرونِ حصار ترس و تنهایی نهاد. کوچه خلوت بود، شهر بی‌عابر. بغض نرم‌نرمک خودش را بالا کشید و از چشم‌های روشن دخترک، اشک شد و بارید. نویدِ نور به خود می‌داد و آوای گنجشک‌ها، دنیای بیرون اما گویی چیزی جز حجم نامنتهایی از نبودن‌ها نیست. انتظار، اشک و تن‌لرزه از سرما... 
دختری در راه است؛ بی‌خیال و غرق رویا. نگاهش در پیِ راه است و صدایش، زمزمه‌ی آواز. نزدیک می‌شود، باز هم نزدیک‌تر. زانو زده از دخترک می‌پرسد: تنهایی؟ پاسخش اشک. ترسیدی؟ باز هم اشک. استاد ادبیاتی اگر می‌بود می‌نوشت: تقابل ماضی بعید است و آینده‌ای مستقبل! این یکی تنهایی‌هایش را به دوش کشیده و آن یکی، اول راه است. 
آخر این قصه ناپیداست. پایان باز؟ نه، گمان نمی‌کنم. شاید هنوز به آخر نرسیده است. فرداهای زیادی در پیش است و کلاغ این قصه باید که خوش‌خبر باشد. آری، هنوز به آخر نرسیده است... #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۸/۱۷ | ۱۵:۵۹
بلوط
آبان باشد و یک عصر جمعه هم در پیش... خب، علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد. با کمی فضای ریتمیک و قرّی موافقید؟ پس لطفن به ترتیب گوش بسپارید. فیت بای جیرجیرک :)  [عید اومد بهار اومد - گروه آریان]  [مستی - اسفندیار]  [بریم زیر بارون - محمدرضا هدایتی]  [تموم قلب من - احسان خواجه‌امیری] #اعلان #گرامافون
۹۵/۰۸/۱۴ | ۱۵:۴۱
بلوط
خواندن نوعی گفتگوست. ممکن است تصور شما کاملن برخلاف این گفته باشد، به این دلیل که تمام حرف‌ها را نویسنده می‌زند و خواننده چیزی برای گفتن ندارد. اما در حقیقت، خواننده کسی است که کلام آخر را می‌گوید. نکته‌ی مهمی که باید رعایت شود آداب گفتگو و آیین فکری است. خواننده موظف است در مورد مطالب نویسنده قضاوت کند، اگر نمی‌تواند بگوید که "من موافقم" لااقل باید دلیلی برای مخالفت و یا مسکوت گذاشتن موضوع داشته باشد. توصیه‌ی بیکن به خواننده را به خاطر آورید که می‌گوید: کتاب را بخوانید اما نه به منظور انکار، پذیرش، مسلم شمردن و یا یافتن جای بحث و گفتگو در آن. بلکه به نیت تأمل و سنجیدن آن را بخوانید. اما لازمه‌ی نقد این است که مخاطب ابتدا به‌طور کامل نوشته را بخواند و مهم‌تر از آن، مطالب را بفهمد و سپس نقد و بررسی کند. در واقع قبل از گوش دادنِ کامل به مطلب و کسب اطمینان از فهم آن، شروع به پاسخگویی نکنید. 
قبل از اینکه یکی از این سه عبارت، یعنی، "من موافقم" ، "من مخالفم" و یا "من قضاوت مشروط می‌کنم" را اظهار کنید باید با اطمینان منطقی بتوانید بگویید که "من آن را فهمیده‌ام". این سه عبارت تمام آرای انتقادی ممکن را دربرمی‌گیرد. امیدواریم تصور نشود که انتقاد کردن همیشه به معنی مخالفت کردن است، عمومن چنین برداشت اشتباهی دارند. موافقت نیز دقیقن مانند مخالفت، قضاوتی انتقادی محسوب می‌شود. موافقت بدون فهمیدن نشانه‌ی بی‌خردی و مخالفت بدون فهمیدن علامت پررویی است. 
بسیاری از مردم انتقاد کردن را با مخالفت کردن اشتباه می‌گیرند (حتا انتقاد سازنده را مخالفت می‌پندارند.) و در نهایت بی‌توجهی به قاعده‌ای صحیح و معتبر که می‌گوید: همان‌طور که می‌خواهی با تو رفتار شود با دیگران رفتار کن. که متاسفانه هیچ‌کس در عمل از آن پیروی نمی‌کند و تنها در حد گفته باقی می‌ماند. 
خلاصه‌ی قواعدی که خواننده برای پاسخگویی به نویسنده باید دنبال کند: اولین قاعده خواننده را ملزم می‌کند که عمل فهمیدن را قبل از انتقاد کردن انجام دهد. دومین قاعده از وی می‌خواهد که ستیزه‌گر و اهل مجادله نباشد. سومین قاعده از او می‌خواهد که به مسأله‌ی عدم توافق در مورد مطالب علمی به عنوان چیزی که عمومن قابل حل است نگاه کند. یعنی برای مخالفتش دلیل بیاورد، در نتیجه نه‌تنها مسائل ذکر می‌شوند بلکه روشن نیز می‌گردند. تمام امیدها برای حل مسائل در این قاعده نهفته است. (توجه شود که این قاعده در خصوص مطالب علمی‌ست و نه بیان نظرات شخصی و عقاید فردی نویسنده؛ با ارائه‌ی دلیل برای قضاوت‌های انتقادی خود، میان دانش حقیقی و عقاید صرف شخصی تفاوت قائل شوید.) #کتاب‎ستان

 چگونه کتاب بخوانیم - مارتیمر جی.آدلر ، چارلز ون دورن - ترجمه‌ی محمد صراف تهرانی - انتشارات آستان قدس رضوی
۹۵/۰۸/۱۱ | ۲۰:۵۹
بلوط
ما نسبت به موش‌های کور یک امتیاز داریم. ما هم مثل آن‌ها مجبوریم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر آن می‌توانیم به تئاتر، اپرا و کنسرت برویم و شب‌ها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم. شوپنهاور چنین فعالیت‌هایی را خاستگاه متعالی رهایی از نیازهای اراده معطوف به حیات می‌دانست. آنچه در آثار هنری و فلسفی می‌بینیم نسخه‌های عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با زبان یا تصویر مناسبی، مجسم و تعریف می‌شوند. هنرمندان و فلاسفه نه فقط به ما نشان می‌دهند چه احساسی داشته‌ایم، بلکه تجربیات ما را تاثیرگذارتر و هوشمندانه‌تر از خودمان بیان می‌کنند؛ ایشان جنبه‌هایی از زندگی ما را به تصویر می‌کشند که خودمان قادر به تشخیص آن‌ها هستیم، ولی هرگز نمی‌توانسته‌ایم با چنان شفافیتی آن‌ها را درک کنیم. هنرمندان و فلاسفه وضعیت ما را به خودمان توضیح می‌دهند، و به این ترتیب به ما کمک می‌کنند تا در این وضعیت احساس تنهایی و پریشانی کمتری داشته باشیم. شاید مجبور باشیم به حفاری زیرزمینی ادامه دهیم، ولی از طریق کارهای خلاقانه می‌توانیم حداقل بصیرت‌هایی درباره‌ی غم و غصه‌های خود پیدا کنیم که ما را از احساس وحشت و انزوا و حتی زجرکشیدن ناشی از این اندوه‌ها خلاص می‌کنند. فلسفه و هنر، به دو شیوه‌ی متفاوت، به ما کمک می‌کنند تا به قول شوپنهاور درد را به معرفت تبدیل کنیم.

مطالعه مرا در خلوت خود تسلی می‌بخشد؛ مرا از سنگینی بطالت اندوهبار آزاد می‌کند و در هر زمانی، می‌تواند مرا از مصاحبت‌های کسالت‌بار خلاص کند. هر زمان که درد خیلی کشنده و شدید نباشد، مطالعه چاقوی درد را کُند می‌کند. برای منحرف کردن ذهنم از افکار مایوس‌کننده، صرفن نیاز دارم به کتاب‌ها پناه ببرم. [تسلی بخشی‌های فلسفه - آلن دوباتن]  [برداشت شده از وبلاگ لی‌لی] #نقل قول
۹۵/۰۸/۱۰ | ۱۹:۴۲
بلوط
مَطلَعم می‌بایست آدم‌های خاطره‌باز می‌بود و مقطعم رسیدن به این وصف که خاطره؛ یک خوبِ لعنتی‌ست...! واوها پس و پیش شدند و الهه‌ی ناز از بی‌وفایی‌های بی‌ثمر خواند. و حرف‌های قشنگی که سراب‌اند و فریب، باور کن!  "واسه رویای رسیدن، میون باور و تردید، میون عشق و معما... من از این دنیا چی می‌خوام؟ دو تا بال برای پرواز..."  [برداشت از ترانه‌های معین] #واژه‌بافی
۹۵/۰۸/۱۰ | ۰۶:۵۳
بلوط
متن زیر نوشته‌ی محبوبه نویسنده‌ی وبلاگ نیروانای نارس است. دنیایی که باید هوایش را داشت و ازش غافل نماند. با هم بخوانیم... #نقل قول

مثلا اینکه خودم رو شبیه به یک اتومبیل همیشه بی‌سرنشین فرض می‌کنم، وقتی بُردم که جاده‌های زیباتری رو دیده باشم... و سرعت اهمیت کمتری داره و اصل، دیدن تمام جزییات اطراف و ادراک اون‌هاست. حرف بیخود و "رنجاننده" کمتر بزنم یعنی دود کمتری تولید کردم... قوی باشم، ماشین‌های در راه مونده را بوکسل کنم. کمک باشم... وقتی پر انرژی‌ام به جای سوخت بنزین از انرژی خورشیدی استفاده می‌کنم و این، هم واسه خودم مفیده هم دیگران... دعوا نمی‌کنم، داد نمی‌زنم... مثل تصادفه... پوستم کلفت و بدنم محکم باشه... واسه طی مسیرهای سخت لازمه. ممکنه توی راه پنچر بشم ولی همیشه محض احتیاط باید لاستیک زاپاس همراهم باشه و ماجراهای مربوط به ریکاوری... مثلا اینکه هرچقدر آهنگ‌های بهتری گوش کنم می‌پیچه توی اتاق ماشینم، توی مغز پوکم و حال و هوای حرکتم دلنشین‌تر می‌شه... هر چقدر بیشتر بخونم انگار باتری ماشینم بهتر کار می‌کنه و چشمام روشن‌تر می‌شه و توی تاریکی راهم رو گم نمی‌کنم... تصادف نمی‌کنم، چپ نمی‌شم... ماشین‌ها تاریخ انقضا دارن، باید تا قبل از اون نهایت لذت رو از زیباترین جاده‌ها ببرن. به بیابون‌های اطراف رضایت ندن و برسن به زیباترین منظره‌ها. بین راه اگر همسفر خوش مسیری که مقصدش شبیهت باشه پیدا شد که بهتر، نشد هم اگر به راهت مطمئنی عوضش نکن... خیلی‌ها هم توی این مسیر میان و میرن... هرکس پی کار و بار و جاده‌ی خودش... یه روزی هم پِرِس می‌شیم، مچاله می‌شیم، ذوب می‌شیم و خلاص... شاید باز به دست سازنده‌ها برسیم و ساخته بشیم مثلا تناسخ... شاید هم...
۹۵/۰۸/۰۶ | ۱۵:۰۹
بلوط
گوشه‌ی دنجم را پیدا کردم؛ درست در ساعت 8:34 دقیقه‌ی صبح سه‌شنبه. روزی که باران مرا به خیابان‌های این شهر کشانید. برای اولین‌بار کلاه به‌سر از خانه زدم بیرون؛ کلاه فیروزه‌ایِ مامان‌بافت. حتی فکر کردن دوباره به لحظه‌ی بستن درب و گره زدن بندهای کتانی هم قلقلکم می‌دهد. با خودم قرار گذاشته بودم پاییز امسال مسیرهای جدیدی را کشف کنم، خیابان‌هایی را زیر پا بگذارم که تا پیش از آن نپیموده‌ام. از ابتدای سیزدهم غربی راهم را گرفتم و رسیدم به انتهای سیزدهم شرقی. بعد یک بلوار کوچک پیدا کردم و یک سکوی سنگی در محوطه‌ی چمن‌کاری شده. فکرش هم دلم را غنج می‌دهد... حالا هم توی نوت گوشی می‌نویسم که عشق را در لحظه جاری کرده باشم توی کلامم. انگشت‌هایم یخ زده و تاچ گوشی از سرما حساسیتش را به سرانگشت‌هایم باخته. باران ریزی هم نمش را نشانده روی دنیا. و من؛ من با عینکی باران‌خورده نگاه می‌کنم، با بینی یخ زده بو می‌کشم این چمن‌های عِطرانگیز را. (نشستن روی این سکو مرا به لرز نشانده است اما باید بنویسم، هوا معرکه است.) از همان ابتدای راه دلم می‌خواست لبخند که نه، جیغ خوشحالیم را سر دهم! و دست بانوی سیاه پوش را محکم بگیرم و به رقص درآورم. واداشتن آدم‌ها به لذت بردن از روزهای خوب نباید سخت باشد، هان؟ راستی تا یادم نرفته... می‌دانید انتهای خیابان مکشوفم به کدام منظره ختم می‌شد؟ نمایی از سایت، واحد دانشگاهی‌ای که فقط یک‌سال بدان اسباب کشیدیم و بهترین و سخت‌ترین ترم‌های لیسانس را گذراندیم. (جدی جدی دارم فریز می‌شوم این‌جا و به گمانم دیگر عاشقی کردن بس است. رشته‌ی این احساس را به مرکز زمین گره می‌زنم و گرمای بی‌پایانش، رشته‌ی این احساس را به آسمان‌ها وصل می‌کنم و ابرهای رونده‌اش...) 8:44 شد! راه مرا می‌خواند و باید رفت، هان؟ اصلن مگر می‌شود از بارانی که روی شانه‌ات می‌زند و پچ‌پچانه می‌گویدت که همراه من باش؛ نرم و جاری، گذشت؟ #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۸/۰۴ | ۱۰:۲۳
بلوط
گویی در آخرین تقلایش دست را به لبه‌ی فرش بندکرده و سرش را برای آخرین فریاد، برآورده باشد. کس چه می‌داند از امیدِ لحظه‌ی آخر؟ همان اندک باریکه‌ای از نور که تو را وامی‌دارد برای جنگیدن و یک نفس بیشتر زیستن. کار کوتوله‌ی سوم است، می‌دانم! هم‌او که خود را عقب نگاه داشته در قاب و لبخندی زیرزیرکی به چهره دارد. هم او که شماره‌اش پنج است از میان هفت کوتوله‌ی نقش بسته بر درب کمد. می‌دانم که دست‌های سرد و کرخت او لنگه‌ی چپ جورابم را به زیر فرش کشانیده‌اند. آه جوراب غیور من! بارقه‌ی امید را در تار و پود پنجه‌ات یافتم وقتی از میانه‌ی فرش و کمد، به‌درآوردمت. با من بمان ای گرمابخش انگشت‌های کبود. #واژه‌بافی
۹۵/۰۸/۰۲ | ۲۰:۰۸
بلوط