The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

The Waves

Life swings like a pendulum; backward and forward...

من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هرکس که ساختن زندان انفرادی به کله‌اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می‌دانسته با آدم‌ها چه‌طور بازی کند. یعنی درست‌تر آن است که بگوییم می‌دانسته آدم بهترین دشمنِ خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت‌وپارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دَخلِ خودش را بیاورد. #کتاب‎ستان

 جیرجیرک - نوشته‌ی احمد غلامی - نشر چشمه

+ من شیفته‌ی جزییاتم؛ همینکه ناخوانده بابت بافت و رنگ کاغذِ کتاب عاشقش شدم، مثال خوبی‌ست. هم‌نامی‌مان هم بماند... گاهی حس می‌کنم گیله‌مردی چوب‌بُرم! از همان‌هایی که پیش از بریدن درخت، دست می‌کشند به تنه‌اش و ساعت‌ها به پایش حرف می‌زنند. چهار سال سروکله زدن با کاغذ و مقوا و دغدغه‌ی جنس، گِرَم، رنگ، بافت و مارکش را هم داشتن، این حس را مضاعف کرده است. 
۹۵/۰۹/۲۰ | ۱۴:۱۹
بلوط
داد می‌زد و او نگاهش را به چشم‌هایش دوخته بود. پوشه را به دیوار کوبید و او نگاهش را به چشم‌هایش دوخته بود. موهایش را به‌هم‌ریخت و او نگاهش را... تلفن زنگ خورد. رفت سمت میز اما دستش به جای گوشی بسته‌ی سیگار را گرفت. یک نخ را بو کشید و فندک زد. کسی از میانه‌ی چهارچوب گفت: دودشو می‌دن بیرون! با لبخند به سمت صدا برگشت و به عادت همیشگی گفت: اوهوم. سیگار خاموش را توی پاکت برگرداند و همان‌طور که سرش پایین بود و غرق دنیایی دیگر، زمزمه کرد: مصدر درد و سیگار یکیه، هر دو رو می‌کِشن. صدای نفس‌هایش را می‌شنید، هنوز آرام نگرفته بود. بی‌هیچ ارتعاشی در لحن، خطابش قرار داد: خوب شد! حرفایی که هیچ فکرشو نمی‌کردی رو به زبون آوردی. آدم باید چندوقت یه بار حساشو بالا بیاره و فکرای ته‌گرفته‌اشو تف کنه. آرام بود و شگفتانه راحت، آدم‌ها توی دعوا و پریشانی، بارِ حرف‌ها را می‌گذارند روی دوششان و خودشان را له می‌کنند زیر غصه و اندوه. او؛ انگار که بارش را زمین گذاشته باشد، قدم‌هایش را به سمت درب برداشت و سبک‌تر از ساعتی پیش از آن آستانه گذشت. #داستانک
۹۵/۰۹/۱۸ | ۱۸:۵۲
بلوط
بعضی از موسیقی‌ها آن‌قدر خوب‌اند که ته دلت خالی می‌شود از جنس لطیف و زلال نت‌هاشان. من این نواها را دلبر نامیده‌ام، بس که هوش از سر می برند و دل از کف. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۱۷ | ۱۲:۵۴
بلوط
چندروز پیش از بیست‌وپنج نوامبر پروفایل تلگرامم را نارنجی کردم و راضی از پیوستن به این موج، شروع کردم به خواندن مطالب و نوشته‌های دیگران. طبق برنامه تا بیستم آذر می‌بایست نارنجی می‌ماندیم. همه چیز خوب بود تا اینکه هفته‌ی پیش با صحنه‌هایی مواجه شدم و هیچ کاری از دستم برنیامد جز سکوت کردن و نظاره‌گر بودن. اتفاق تلخ و سنگینی بود. همان روز رنگ نارنجی را از پروفایلم حذف کردم. دلیل؟ با خودم گفتم چه چیز بدتر از شیفته‌ی حرف و تئوری بودن و ترس از عمل داشتن؟ انگار شبیه آدم‌هایی شده‌ام که بیشتر تاکید می‌ورزند و کمتر کاری پیش می‌برند. و چقدر خوب نقل کرده‌اند که ما آدم‌ها، همه‌مان دوست داریم دنیا را تغییر دهیم. افسوس که هیچ‌کس از خودش شروع نمی‌کند.  +"جنس ضعیف" را می‌خوانم؛ نوشته‌ی اوریانا فالاچی، گزارشی‌ست از وضعیت زنان در جهان. تا بدین‌جا حرف بر سر خرافات بوده، باورهای غلط و منسوخ‌شده، عرف و قانون‌گذاری‌های جامعه. باید دید انتهای این گزارش به کجا می‌رسد، نتیجه‌گیری هم که نیم‌خوانده نمی‌شود. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۱۵ | ۱۴:۴۸
بلوط
زمان؛ ماده‌ای شوینده‌ست، یک حلال و پاک‌کننده‌ی قوی. اهداف و انگیزه‌های آدم را می‌خورد و ردی به‌جا نمی‌گذارد. باید خوش‌شانس بود تا جرقه‌ای در روزگار، راه را بازنمایاند. یک خواب، رویایی از فردا، تصویر فراموش شده‌ای از دیروزها و تلنگرهای حسی دیگری که بسیار بدان‌ها معتقدم. می‌شد زودتر از این‌ها نشانه‌ها را خواند و مسیر را دریافت. دیرخیز بودن، اینجاست که گریبان آدم را می‌گیرد و افسوس به دل می‌نشاند. با این حال شکر، هر اندازه من خود را به خواب زده‌ام، این ضمیر ناخودآگاهِ جّان مرا به خود وانمی‌گذارد. یک جاهایی هم انگار از آن جفت شش‌ها سهم دارم. تاسِ خوب، دست باخته را برمی‌گرداند.  [عنوان از سهراب سپهری] #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۱۴ | ۲۱:۴۵
بلوط
دیشب که خوابت بُرد، فهمیدم؛ شب‌های تنهایی چقدر سخته. اون که تو رو می‌بینه، آرومه. اون که تو رو می‌فهمه، خوشبخته. دیشب که خوابیدی دعا کردم، حالت شبیه حال من باشه. اونقدر دیوونه‌ام که حق دارم، این عشق تنها مال من باشه. هر لحظه با من باش، با من باش؛ تنهایی عذابه، عاشقت بی‌تو یه شب راحت نمی‌تونه بخوابه. اما تو که خوابی، نمی‌بینی، چقدر حالم خرابه.  [تنهایی - رستاک] #نقل قول
۹۵/۰۹/۱۳ | ۲۳:۳۵
بلوط
این نکته‌ی رمز اگر بدانی، دانی؛ هر چیز که در جستن آنی، آنی.  [مولوی] #نقل قول
۹۵/۰۹/۱۲ | ۱۲:۳۴
بلوط
گفتی که دوستت... ننوشتی نداشتی، این حرف کهنه را سر هذیان گذاشتم. عمری که سوخت پای دلت قابلی نداشت! هرچند من برای تو از جان گذاشتم. حرفی که نیست، می‌روم از خانه‌ات... بیا! این هم کلید، داخل گلدان گذاشتم! [ساجده جبارپور]

همیشه بی‌تو میان هنوزها لنگم، هنوز مثل همیشه... همیشه دلتنگم! "غزل" پرنده‌ی افسانه‌ایست روی درخت، هدف گرفتم و بی‌تو نمی‌خورد سنگم! بغل بگیر مرا یا کنار من بنشین، پلنگ باش و بیاور به پنجه‌ات چنگم! بکش به دودی سیگار تا سلامتی‌ات، پریده باد برای تو تا ابد رنگم! دلم گرفت... گرفتم شماره‌ات را باز، پراند خواب شبت را بجای من زنگم! [باران بیگی]  +عنوان از محسن بیات #نقل قول
۹۵/۰۹/۱۱ | ۱۴:۱۳
بلوط
فکر می‌کردم جدای از راهمان که از هم سوا شده‌ست دیگر دل‌هامان نیز به هم نزدیک نیست، تا قدری حق با من است و گرد دوری بر رابطه‌یمان نشسته اما نه آن مقدار که من گمان می‌کردم و دلسرد شده بودم ازین دوستی. فهمیده‌ام که آدم‌ها لزومن نباید شبیه هم باشند تا به تفاهم برسند، گاهی همین تفاوت‌های بی‌شمار است که رابطه را تعالی می‌دهد. همین که سعی در فهم هم داشته باشیم و درک موقعیت‌ها و اولویت‌های یکدیگر و کم کردن توقعات. صمیمیت فقط به دانستن ریز و درشت‌های زندگی خصوصی دیگری نیست، انگار مفهومش برای ما فرصتی برای خود بودن است، خودِ واقعی نهفته از دیگران. برای همین هم ژون گفت از دعوت دوستانش به جمع منصرف شده، انگار هر سه‌ی ما در حضور یکدیگر کامل، و اویی می‌شویم که هیچ‌وقت دیگر نیستیم. 
بعضی‌ها تو را به عمق می‌کشانند و فرصت کاوشی جدید در دنیای زیرین روح، طبیعت و زندگی به تو می‌دهند و بعضی‌ها دستت را می‌گیرند و به سطح می‌آورند تا نفسی تازه کنی و دمی آسوده و سبک‌بار به سر بری. هر سه‌ی ما روزهایی را با هم به ژرفای زندگی زده‌ایم و توی آن تاریکی و ظلمت کنار هم مانده‌ایم و این اواخر انگار که نفس کم آورده باشیم و خسته از دست‌وپا زدن، از تلالو آفتاب بر پوسته‌ی زندگی گرم می‌شویم و دور یا که نزدیک، دوباره به هم می‌رسیم. #واژه‌بافی
۹۵/۰۹/۱۰ | ۱۲:۲۰
بلوط
نوع روزی که قرار است داشته باشیم معمولن برحسب مدل رانندگی دیگران تعیین می‌شود؛ وقت‌هایی که همه بد می‌پیچند و انگار سوءقصد به جانمان دارند یعنی پرحادثه و هیجان‌انگیز خواهد بود و امروز از آن روزهای دست‌فرمانی شد. مدت‌ها از آخرین دیدارمان می‌گذشت و سین یادآوری کرد نصف خنده‌هاشان متعاقب خنده‌های از ته‌دلی من است و همین باعث شد بیشتر بزنیم زیر قهقهه و کیف کنیم از با هم بودنمان. موقع بیرون آمدن از رستوران دیدیم افسر مشغول جریمه نوشتن است و ژون دعایمان کرد که مجبورش کردیم توی فرعی و کمی دورتر پارک کند، بنا به استدلال او با این‌که همه در طول مسیر نزدیک بود ما را نصف کنند و از روی ماشین‌مان رد شوند اما انگار خدا با ماست، پس باید گازش را گرفت و رفت به‌سوی موزیک و سرعت و فریاد. میانه‌ی هم‌خوانی و جیغ و دادهامان به ژون گفتم عجب گلچین عروسی‌ای زده روی فلش و دیگر دغدغه‌ای نیست از این بابت و سین اضافه کرد فولدر بعدی هم جان می‌دهد برای جاده و سفرهای دسته جمعی. این شد که صدا را روی بیست‌ودوی مقدس ثابت کردیم و خواندیم و خواندیم و خواندیم. آن وسط‌ها در یک صحنه‌ی حیثیتی ژون گفت مویی ردش می‌کنم و رفت. یاد دیالوگ فیلم‌های سریع‌وخشن افتاده بودم: "برون یا بمیر..." و ما راندیم. #خاطره‎نوشت
۹۵/۰۹/۰۹ | ۱۹:۲۸
بلوط