کمپ. طبقهی بالا. روبهروی دفتر مدیریت
سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ب.ظ
- بابا میگه تو دختر قویای هستی.
- چطور؟!
- میگه وقتی کسی باهات دعوا میکنه میتونی عصبانی نشی و داد نزنی. بابا میگه تو میتونی عصبانیتت رو کنترل کنی، کاری که بقیه بلد نیستن و واسه همین داد میزنن...
- چرا اینجا وایسادی؟
- دارم به حرفای پارسا فکر میکنم. میدونی چیزی که اون فکر میکنه یه قدرته، واسه من همیشه یه ضعف بوده. فکر میکردم چون ضعیفم نمیتونم دعوا کنم و مثل بقیه تنشها و عصبیتهامو فریاد بزنم. حالا یه بچهی چهارساله داره بهخاطرش منو تحسین میکنه چون به نظر اون این یه قدرته. میدونی؟ جالبه که همه چی توی زندگی ما به احساسات ربط داره. درست مثل حالا، فقط به خاطر حس خوبی که از پارسا و دیدگاهش گرفتم دیگه این سکوت کردنا اذیتم نمیکنه. حالا فکر میکنم من یه دختر قویام. درست همونطور که اون فکر میکنه. #داستانک
۹۵/۰۸/۲۵