جان میگیری یا که جان، میگیری؟!
جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ب.ظ
بند کفشم را گره زدم... قلبم مچاله شد از این حس که من بدانجا تعلق ندارم و انگار دور افتادهام از آدمها... راهرو، خاطرههای جان گرفته... طبیعتگردی و درختی بالا بلند... حفظ تعادل و لیز نخوردن از لبهی پرتگاه... به اویی که دوستش داری رسیدن و در آغوشش کشیدن، حامی و امن بودن... ابهام، ابهام، ابهام... بیدار شدن و به یاد آوردن... #خوابنوشت
۹۵/۰۸/۲۱