تاکسیها بوق میزدند و من میخواندم: نْیام از باران گریزان...
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ
گوشهی دنجم را پیدا کردم؛ درست در ساعت 8:34 دقیقهی صبح سهشنبه. روزی که باران مرا به خیابانهای این شهر کشانید. برای اولینبار کلاه بهسر از خانه زدم بیرون؛ کلاه فیروزهایِ مامانبافت. حتی فکر کردن دوباره به لحظهی بستن درب و گره زدن بندهای کتانی هم قلقلکم میدهد. با خودم قرار گذاشته بودم پاییز امسال مسیرهای جدیدی را کشف کنم، خیابانهایی را زیر پا بگذارم که تا پیش از آن نپیمودهام. از ابتدای سیزدهم غربی راهم را گرفتم و رسیدم به انتهای سیزدهم شرقی. بعد یک بلوار کوچک پیدا کردم و یک سکوی سنگی در محوطهی چمنکاری شده. فکرش هم دلم را غنج میدهد... حالا هم توی نوت گوشی مینویسم که عشق را در لحظه جاری کرده باشم توی کلامم. انگشتهایم یخ زده و تاچ گوشی از سرما حساسیتش را به سرانگشتهایم باخته. باران ریزی هم نمش را نشانده روی دنیا. و من؛ من با عینکی بارانخورده نگاه میکنم، با بینی یخ زده بو میکشم این چمنهای عِطرانگیز را. (نشستن روی این سکو مرا به لرز نشانده است اما باید بنویسم، هوا معرکه است.) از همان ابتدای راه دلم میخواست لبخند که نه، جیغ خوشحالیم را سر دهم! و دست بانوی سیاه پوش را محکم بگیرم و به رقص درآورم. واداشتن آدمها به لذت بردن از روزهای خوب نباید سخت باشد، هان؟ راستی تا یادم نرفته... میدانید انتهای خیابان مکشوفم به کدام منظره ختم میشد؟ نمایی از سایت، واحد دانشگاهیای که فقط یکسال بدان اسباب کشیدیم و بهترین و سختترین ترمهای لیسانس را گذراندیم. (جدی جدی دارم فریز میشوم اینجا و به گمانم دیگر عاشقی کردن بس است. رشتهی این احساس را به مرکز زمین گره میزنم و گرمای بیپایانش، رشتهی این احساس را به آسمانها وصل میکنم و ابرهای روندهاش...) 8:44 شد! راه مرا میخواند و باید رفت، هان؟ اصلن مگر میشود از بارانی که روی شانهات میزند و پچپچانه میگویدت که همراه من باش؛ نرم و جاری، گذشت؟ #خاطرهنوشت
۹۵/۰۸/۰۴